یکی از قشنگیای عالم کودکی قوه تخیل بچههاست و این که بین خیال و واقعیت عملا مرز دقیقی وجود نداره.
همه ما توی بچگی داستانهایی شنیدیم که – هر چند بزرگترها سعی داشتن بگن داستانه و دروغه – باز ما دوست نداشتیم واقعی نباشه. قصههای جن و پری، جمبل و جادو، بزرگنماییها و اغراقهای افسانههای کهن... همه و همه برای ما واقعی و جذاب بود.
کنار این داستانها، چیزهایی بود که خودمون سر هم میکردیم! چیزهایی که هیچ مبنایی هم نداشت و کاملا زاییده خیال خودمون بود! مثلا کافی بود توی یک محله، یه خونهای باشه که توش کسی زندگی نکنه... چه داستانهایی که دربارهش نمیساختیم! مخصوصا اگر این خونه ظاهر غیر معمولی هم داشت، مثلا شیشههایی که به مرور شکسته بودند یا علفهای بلند و وحشی توی حیاطش!
یا مثلا پیرزنی که در محله ما زندگی میکرد و ظاهر و رفتارش غیرعادی بود و نشون از این داشت که بنده خدا مشاعرش رو از دست داده. یه پیراهن زنونه تنش بود و بیژامهای با پاچههای کوتاه، یه چادر که سهل انگارانه روی سرش مینداخت و هیچ نقشی در پوشاندن موهای آشفته حنایی رنگش نداشت. همیشه هم با خودش حرف میزد و راه میرفت.
تمام چیزی که ما از این پیرزن دیده بودیم همین بود ولی ما ازش خیلی میترسیدیم و این همش زیر سر قوه تخیلمون بود!
نمیدونید حرفهایی که ما به مرور دربارهش ساخته بودیم تا کجاها رفته بود! مثلا این که این پیرزن به بچهها خوراکی میده که برن خونهش و اونجا بچهها رو میخوره!
(ادامه دارد)
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6