کلاس اول (یا دوم راهنمایی) بودم و معلمی داشتیم که هم برای درس اجتماعی و هم علوم می آمد.
کمی مسن بود و کم حوصله. بارها پیش میومد که نیمکت آخر کلاس رو خالی می کرد و می خوابید و می گفت همه نوبتی از روی کتاب بخونیم. آخر کلاس هم تکلیف خونه می گفت و می رفت.
یک بار بچه هایی که تکلیف نداشتن رو به خط کرد جلوی تخته. من هم جلسه ی قبلش غائب بودم و اشتباها تکالیف درسی رو نوشته بودم که مد نظر معلم نبود. لذا من هم رفتم توی صف!
معلم شلنگ گاز مخصوصش رو برداشت و با خنده داد دستر نفر اول صف و گفت شلنگ رو آوردم زیارتش کنید... ببوسش! طفل معصوم بچه هم فکر کرد شاید قضیه داره با شوخی جمع میشه... با خوف و رجا شیلنگ رو بوسید و به خواست معلم داد به نفر بعدی... این مسخره بازی همراه با لبخند رضایت معلم ادامه داشت تا رسید دست من. من بدون این که شیلنگ رو نگاه کنم رد کردم به نفر بعدی. معلم گفت ببوسش... هیچی نگفتم. معلم نگاهشو از روم برنداشت و لبخندش محو شد. بهم گفت برو ته صف. مراسم شیلنگ بوسان که تمام شد، معلم رفت سراغ نفر اول و گفت دستتو بگیر... و بی اعتنا به خواهش و التماس بچه ها، شروع کرد به کوبیدن شیلنگ به کف دستشون. روند هم به این شکل بود که به هر دستی می زد، چون درد خیلی زیادی داشت، بچه ها ناخودآگاه دستشون رو زیر بغل یا بین رونها میذاشتن و معلم در این فاصله دست دیگر رو مورد عنایت قرار می داد.
نوبت من شد... نگاه معلم هنوز یادمه. چشمهای روشنی داشت که بخاطر سنش، هاله ای خاکستری دورشو احاطه کرده بود.
گفت پس شیلنگ رو نمی بوسی... منم فقط دستمو دراز کردم.
دستشو بالا برد و با شدت پایین آورد. یه درد وحشتناکی توی تمام دستم پیچید... ولی به هر سختی ای بود دستمو نکشیدم. همون طور روی هوا نگه داشتم و سعی کردم هیچ دردی در چهره م دیده نشه.
خوشبختانه خشمم بیشتر از دردم بود و مانع ریختن اشکم شد. معلم در حالی که عضلات اطراف دهانش منقبض شده بود نگاهی کرد و دوباره ضربه شو روی همون دست فرود آورد. باز هم به روی خودم نیاوردم... و این کار شش بار تکرار شد! سه ضربه روی هر دست ...
و من فقط نگاه کردم.
فقط نگاه کردم و اشکهامو در تنهایی ریختم...
ما همون نسلیم. همونی که رفتار بیمارگونه معلم رو تحمل کردیم و در بهترین وضعیت خوشحال بودیم که با تحملش، معلم رو از لذت محروم کردیم!
ما همونایی هستیم که رفتار ناشایست دیدیم و به احترام معلم سکوت کردیم و اشکهامونو در خلوت ریختیم.
همونایی که کتک خوردیم و همزمان احساس گناه هم داشتیم. احترام معلم واجب بود... نوعش و عملکردش مهم نبود... معلم جایگاهی بود که هر کی می نشست احترامش واجب می شد.
و ما همون نسلیم که چند روز یا چند ماه بعد از تحقیر شدن و کتک خوردن از معلم، روز معلم براش گل و هدیه می بردیم مدرسه و بهش تبریک می گفتیم.
ما همون نسلیم که با سکوتمون، به زورگویی بقا و قوت دادیم.
هنوز همونیم...
پ.ن: این خاطره از یک معلم یا یک نوع خاص از معلمه... جایگاهی که من برای معلم قائلم، هیچ ارتباطی با چنین افردای نداره. دست تک تک معلمهای واقعی رو می بوسم.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6