صدای جیر جیر گاری زنگ زده‌ آقا سید -کارگر شهرداری محلمون - که میومد، پشت سرش صدای قوری بی‌بی هم شنیده می‌شد: - علی، بیا مادرجون این چایی رو ببر برا آقا سید. - کار دارم بی‌بی... حالا امروز چایی نبرم چی میشه؟ - نه مادرجون، بنده خدا زحمت می‌کشه گناه داره... اگه نمی‌بری خودم ببرم؟! و اینجوری بود که یه محله، از زن و مرد و پیر و جوون اغلب با هم در ارتباط و تعامل بودن. هوای همو داشتن. این یک فضلیت برای افراد خاص نبود، یک فرهنگ و عرف همگانی بود. آدمها نسبت به هم بی‌تفاوت نبودن. از حال هم خبر داشتن و اگه می‌تونستن به درد هم می‌رسیدن. اجتماع‌های کوچیکی که به هر دلیل شکل میگرفت، محل باخبر شدن از حال همدیگه بود. یه دست‌فروش یا وانتی که میومد توی کوچه، زمینه احوال‌پرسی طولانی زنان محله فراهم میشد! یا مثلا صلاة ظهر یا غروب که مسجد میزبان اهل محله بود، یه جور دیدار و با خبر شدن از اوضاع احوال همسایه‌ها بود. فضولی و غیبت هم می‌شد، ولی اینها جزو آفت‌هاش بود. اگه یکی یه روز یه مشکلی میخورد، از نبودن پیاز تو خونه‌ش تا تهیه جهیزیه برا عروسی دخترش، میدونست که تنها نیست و می‌تونه روی کمک و حمایت بقیه حساب کنه. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6