گاهی برای رفتن از اینجا به مکان و زمانی دیگه، فقط یک کلمه کافیه؛
چشمهامو میبندم و کلماتی رو توی ذهنم مرور میکنم و اجازه میدم دروازه زمان با این اوراد جادویی باز بشه
پنجشنبه...
ظهر پاییز...
صدای اذان...
شیفت عصر...
مشقهای نوشته شده و نشده...
ناهار هول هولکی...
صدای مامان؛ «همه چیو برداشتی؟ چیزی جا نذاری...»
صدای خواهر؛ «مامان یه دقیقه بیا...»
کوچه...
برگهای ریخته...
پیادهروهای زرد و طلایی...
گرمای دلپذیر آفتاب...
مدرسه...
صدای زنگ...
تعطیل شدن شیف صبح...
سر و صدا و فریاد بچهها...
حسرت نگاه کردن به بچههای شیفت صبح که دارن میرن خونه...
خوش بحالشون... این پنجشنبه صبحی بودن و از شنبه، بعد از ظهری میشن...
زنگ... صف... کلاس... معلم... دفتر حضور و غیاب... انتظار خونده شدن اسمت... بگم بله یا بگم حاضر؟
دفترا روی میز... انتظار... اضطراب... تنبیه... تشویق... خودکار قرمز... امضا... بیشتر دقت کن... درس جدید... غرق شدن در فکر و خیال...
آخ جون... فردا جمعهس
کاش زنگ آخر آقای فکوری بذاره مشقامون رو بنویسیم که جمعه راحت باشیم😌
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6