...ادامه پست قبل از اون آدمایی که مثلا از پشت چشماتو میگرفت و میگفت اگه گفتی من کی‌ام؟!! من دلم براش میسوخت و اگرچه تحملش آسون نبود ولی سعی می‌کردم یه وقتایی باهاش گرم بگیرم که احساس تنهایی نکنه. یه روز طبق معمول داشتم روی دفتر خاطراتی که برای کشیدن گل و بلبل بهم میدادن نقاشی میکردم که حسن اومد و از پشت با دو انگشت زیر بغل منو قلقلک داد! بدون این که برگردم گفتم وقتی میای بجای این کارا سلام کن پسر! باز دوباره کارشو تکرار کرد. برگشتم که بهش یه چیزی بگم سرشو دزدید و بالای تخت مخفی کرد. بار سوم که این کارو کرد و دستم خط خورد، برگشتم و با بخشی از بدنش که در دسترس بود یک شوخی مردونه کردم!! تا این کارو کردم یهو خم شد. و دیدم ای واااای این که حسن نیست... همون بنده خدا پیش‌نماز پادگانه!! 🙈🙈😱 طفلی از اون روز به بعد دیگه هیچ تلاشی برای صحبت و هدایت من نکرد! الهی دلتون همیشه شاد باشه🌸☺️ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6