تمام مدتی که صحبت میکردیم من معذب و خجالت زده بودم.
از طرفی تلاش میکردم وجهه تاثیرگذاری از خودم ارائه بدم و نظر عروس خانم رو جلب کنم!
در حقیقت گفتگویی هم که نبود... چند تا سوال با فاصله زمانی زیاد، پاسخهای کوتاه و جویده شدهی من، مدتی سکوت و باز سوال بعدی... الان که بهش فکر میکنم هردومون وضعیت رقتانگیزی داشتیم! دو تا جوون کم سن و کم تجربه از نسل قدیم که حتی خجالت میکشیدیم به هم نگاه کنیم!!
خلاصه یه سری حرفها زده شد و با تلاش من همه چی ظاهرا عادی و آبرومندانه تمام شد و موقع رفتن شد.
دم در مادرم داشت صحبت میکرد و من هم خیلی جدی و ظاهرا مسلط به اوضاع ولی در درون کاملا گیج نشستم و کفشهامو پوشیدم و با سرعت بلند شدم...
یهو یه صدای وحشتناکی اومد و انگار کل اون خونه قدیمی تکون خورد و یه درد وحشتناکی پیچید توی مغزم و استخونام!!
بلند شدن من زیر تاق در همان و برخورد دهشتناک ملاجم با چهارچوب در همان...!!
صدای خانمها بلند شد و من در حالی که سعی میکردم به گیجی و درد غلبه کنم ایستادم و لبخند زنان گفتم طوری نشد!! چیکار میتونستم بکنم خب؟!
خودمو شبیه گربه کارتون تام و جری تصور میکردم که سر و گردنش توی بدنش فرو رفته و قدم کوتاه شده!
عروس خانم و مادرشون حالتی داشتند بین خنده و گریه... نمیدونم بعد از رفتنم کدوم یکی حسشون پیروز شده ولی لرزش شونهها نشون میداد که حداقل خوراک خنده چندین روزشون فراهم شده!
من هیچ وقت نفهمیدم خونه قدیمی خانم من، چرا شبیه خونههای سرزمین لیلیپوت ساخته شده بود!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6