خواهر و برادرا، هر چقدر هم که رابطه‌ی خوبی داشتنه باشن،همشون در کودکی کم و بیش با هم کل‌کل، درگیری، دعوا، لجبازی و خلاصه ازین کارا داشتن. من و آبجی فروغ هم تا دلتون بخواد سر به سر هم میذاشتیم و اگر موقعیت خوبی برای کرم ریختن گیر میومد،اونو از دست نمی‌دادیم! یکی از بدترین‌هاش که هنوز هم من یادمه و هم خواهر جان،روزیه که خونه بابابزرگ خدابیامرزم بودیم و ناهار استانبولی داشتن. تقریبا آخرای غذا بود و چند نفری(از جمله من)ناهارمونو خورده بودیم و از سر سفره بلند شده بودیم.ولی خواهرم مثل همیشه با طمأنینه و آروم غذاشو میخورد.یهو چشمم افتاد به تیکه‌های گوشت که خواهرم همه رو جمع کرده بود گوشه بشقابش که آخر سر یهو بخوره! لازمه بقیه‌شم بگم؟! یهو مثل عقاب که به یه لحظه طعمه‌شو شکار میکنه،پنجمو به سمت بشقاب خواهرجان حواله کردم و تا بیاد بفهمه چی به چیه،همه گوشتا رو به مشت گرفتم و مثل پلنگ دویدم! طفلی تا بیاد به من برسه همه رو در حین دویدن به نیش کشیدم و با این ترفند کاری کردم که دیگه هیچ راه حلی باقی نمونه حتی اگه مثل همیشه خواهرم بره پیش بابابزرگم و اشک بریزه !!تامام!! درسته که این کار،کار خوبی نبوده... ولی احتمالا باعث شد خواهرم یک درس بزرگ بگیره و اونم این که سعی کنه از هر لحظه زندگیش لذت ببره و خوشیا رو نذاره برای یه روز و یه موقعیت دیگه!! حتی فکر میکنم در تحصیلش در رشته روانشناسی هم بی‌تاثیر نبوده باشه! خواهر جان حلال کن دیگه... 🙈 شما چه آتیشایی سوزوندیدن و چجوری حال خواهر یا برادرتونو گرفتین؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6