امشب از دهه پنجاه و شصت گذر میکنم و یه خاطره براتون میگم از اوایل دهه هفتاد. زمانی که حدوداً ۱۷ ساله بودم و گرفتار «دختر همساده»!
لفت و لعابش ندم براتون.. خونه همسایه ما پشت به پشت خونه ما بود و از توی خونه ما، پنجره خونهشون پیدا بود.
آقا همین نکته کوچولو، برای من داستانی شده بود. خب اون زمانها همه چی یه جور دیگه بود. هر کاری اصول خودشو داشت! نه شرایط زمانه اقتضا میکرد و نه من اهلش بودم که بخوام رابطهای بزنم و ابراز عشقی بکنم و ازین چیزا که این روزا ظاهرا عادیه! رو همین حساب این بار سنگین رو گذاشته بودم روی کولم و یه تنه میکشیدمش.
خلاصه این پنجره شده بود واسطه دل من و دختر همساده!
چجوری؟
جونم براتون بگه که وقتی نور چراغ از پنجره بیرون میزد، میفهمیدم خونهن و بیدارن!
نمیدونید چه لذتی داشت وقتی تصور میکردم همون نوری رو دارم میبینم که اونم میبینه!
خیلی حس شگفتانگیزی بود...
وقتی هم آخر شب چراغ خاموش میشد، میفهمیدم که خوابیدن. تازه ازون به بعد من میتونستم برم بخوابم!
قبلش نمیشد، دلم نمیومد.
راستش یه جور حسرت داشت برام که دختر همساده بیدار باشه و من خوابیده باشم!
ادامه در پست بعد....
@alimiriart