...ادامه پست قبل راستش یه جور حسرت داشت برام که دختر همساده بیدار باشه و من خوابیده باشم! و وای به اون روزایی که چند روز میگذشت و چراغ اصلا روشن نمیشد... یعنی کجان؟ کی برمی‌گردن؟! بعله... این داستان ادامه داشت تا کی؟ تا شش سال بعد!!! یعنی زمانی که مث بچه آدم دست مامانمو گرفتم و خیلی رسمی رفتیم پیش دختر همساده! میدونید چی میخواستم بگم؟ خیلی از سختیها مثل نخوابیدن، دیر خوابیدن، دائم چشم انتظار و نگران بودن و ... به خودی خود اصلا خوب نیستن، چیزایی نیستن که کسی دلش بخواد. ولی همین سختیا، وقتی معنایی پشتشون میاد شیرین میشن. خیلی از دردهایی که ما تو زندگی متحمل میشیم، به خاطر نبود یک معناست پشت اون درد. زندگی بدود درد که هیچوقت برای هیشکی نبوده و بعد از اینم نیست... پس بگردیم دنبال اون معنایی که به این دردها جهت بده و تبدیلشون کنه به پله‌هایی برای بالا رفتن. اونوقته که دردها و سختیها هم شیرین میشن پ.ن۱: لابه‌لای اون ۶ سالی که گفتم، ریز خاطراتی هست که شاید در آینده تعریف کردم!😉 ‌پ.ن۲: الان که قضیه پنجره رو گفتم و میدونید، توی بعضیا نقاشیای قدیمیم میتونید پیداش کنید! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6