خیلی سال پیش، اون موقعی که خیلی از تپههای کشور هنوز پاکیزه بود و مشکلات خلاصه میشد در جنگ با صدام و هر از گاهی قطعی برق و آب، یه روز صبح آب خونه ما قطع شد!
منم درگیر بازی و شاید اختراع و اکتشاف کودکانه بودم و اومدم تو خونه رفع تشنگی کنم که یهو دیدم ای بابا… آبم قطعه!
خب من از بچگی اینجوری نبودم که زود شرایطو بپذیرم. یه کم اینور و اونور کردم و یادم اومد توی سماور آب هست. بدون این که به کسی بگم و اندوخته آبم رو با کسی شریک بشم رفتم سراغش، شیرشو باز کردم، آب خوردم و دوباره رفتم سراغ بازی. این کارو چند بار تکرار کردم تا این که آب سماور رو به تموم شدن گذاشت.
چاره کار خم کردن سماور بود. این کارو کردم و لیوانمو پر کردم.
دیگه نزدیکیای ظهر شده بود که دوباره خسته و تشنه اومدم سراغ سماور و با سرعت، عملیاتی که چند بار تکرار و مهارت کسب کرده بودم رو اجرا کردم.
که یه وقت دیدم دستم چسبید به کله سماور و پوست دستم جییغ کشید!!
فریادی زدم و پریدم عقب و همین موقع مادرم با سبد استکانهای تمیز وارد اتاق شد و ...
ادامه در پست بعد...
@alimiriart