محلههای قدیم حکم یک خونه رو داشت. خونهها اتاقهاش بودن و کوچه حیاطش بود. همسایهها هم مثل اعضای خانواده بودند.
این دورهمی بیآفت هم نبود... ولی قدیمیا اعتقاد داشتن باید مردم دار بود و آفتها رو برطرف کرد. حداقل این عرف غالب جامعه قدیممون بود.
کوچهها اصلا مثل الان خاموش و غریبه نبود. از کوچههای ناآشنا و از ناآشناهای کوچه نمیترسیدیم و کاملا احساس امنیت میکردیم. انگار که توی حیاط خونه خودمونیم. حیاطی که با پرندهها، گربهها، و با درختها سهیم شده بودیم. اون موقعها انقدر با طبیعت بیگانه نبودیم. قبل از این که دیوارهای قطور و خاکستری انزوا اطرافمون رو بگیره و ما به هر چه غیر از خودمونه بیتفاوت کنه.
یادش به خیر بعد از ظهرهای پاییزی، زیر درختهای طلایی کوچه، صدای قارقار کلاغها که آسمون رو پر کرده بود. زنهای همسایه که برای خرید از گاری یا وانتی توی کوچه میومدن و سر صحبتشون با هم باز میشد. بازی گل کوچیک با بچهها توی همون کوچهای که هر چند دقیقه یه بار یه ماشین یا موتور رد میشد و ما با چند ثانیه بیحرکت شدن، نشون میدادیم که نه اون مزاحم ماست و نه ما محل عبورشو بستیم. توپی که گاهی زیر ماشین میرفت، گاهی شوت میشد اون دور دورا و یه عابر خوشرو بود که سعی میکرد با یه شوت به یاد جوونیاش، توپ رو به شکل دراماتیکی به ما برگردونه.
کاش الان کسی بود که ما میگفتیم آقا آقا... همون زندگی قدیمیمون رو بده بیزحمت... و اون هم با یه بغل پا، چیزی که ازمون دور شده بود رو بهمون برمیگردوند.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6