اونایی که منو میشناسن میدونن که من آدم پرانرژی و فعالی هستم. غالبا رو به جلو حرکت می‌کنم و بجای موندن توی مساله، تمرکزم رو میذارم روی راه حل. اگه بتونم حلش می‌کنم ولی اگه نتونم، میذارمش کنار که جلو چشمم نباشه اذیتم کنه. الحمدلله زندگی خوبی دارم عزیزانی دارم که از صمیم قلب دوستشون دارم و می‌دونم اونها هم منو دوست دارن بخوام نعمتهایی که خدا بهم داده بشمارم باید بی‌نهایت پست بذارم! ولی یه روزها یا شاید ساعتهایی میاد که کم میارم و دلم تنگ میشه توی برزخ توان محدود و خواسته نامحدودم گیر می‌کنم و با این که می‌دونم جز پذیرش چاره‌ای ندارم، ولی بازم تمام وجودم در برابر تسلیم شدن مقاومت می‌کنه. میشینم یه گوشه و به همه اون چیزایی فکر می‌کنم که احساسم بهشون گره خورده چیزهایی که دیگه نیست و اغلبشون دیگه هیچ امیدی هم به برگشتشون نیست نمی‌دونم اگه همین نقاشی کردن نبود، چطور با این احساست و هیجانات غلیان کرده کنار میومدم. اگه میخواید بدونید الان چه حسی دارم، پسربچه‌ای هستم که خسته از درس و ‌مدرسه، تنهایی کنار پنجره نشسته، برف بیرونو تماشا میکنه و داره فکر میکنه آیا امروز پرنده‌ها و گربه‌ها سردشون نیست؟ غذا دارن؟ @alimiriart عضو کانال دوران کودکی شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6