اولین باری که رفتم اونجا یادمه... هفت ساله بودم و سرما خورده بودم. دکتری بود در نزدیکی خونمون که اگه به قصد آدرس پرسیدن هم وارد اتاقش میشدی، اول ۵ تا آمپول پنی‌سیلین برات تجویز میکرد بعد میپرسید چیکار داری! از قضا اون دفعه هم مثل همیشه منو برده بودن پیش ایشون... هر شب باید میرفتم تزریقاتی و برای مادرم سخت بود. ولی خانم همسایه‌ای داشتیم که از قضا بلد بود آمپول بزنه و به قول مادرم دلشو داشت! مادرم با استفاده از این حربه که تلویزیون خونه همسایه رنگیه، بالاخره منو راضی کرد که برم و اونجا آمپول بزنم. و البته خداییش دیدن برنامه های تلویزیون به صورت رنگی برای من که همیشه خاکستری دیده بودمشون شبیه جادو بود. اونجا رو دقیق یادمه. غیر از تلویزیون رنگی، یه خودکار نارنجی که با سیم فنری شبیه کابل تلفن به شیشه پنجره وصل بود هم توجهمو جلب کرد. چیز باحالی بود! یک دختر بچه هم بود که لب تاقچه پنجره اتاق مجاور نشسته بود و بی توجه به سایرین، با عروسک و اسباب بازیهاش حرف میزد و هر چند لحظه یه بار با دستش موهاشو از صورتش کنار میزد. آمپولو زدیم و کل برنامه کودک رو نگاه کردم و رفتیم. همون روزها چند بار دیگه هم این اتفاق تکرار شد ولی دیگه من اون خونه رو ندیدم تا سالها بعد... که دیگه مادرم برای بردن من به اونجا نیاز به هیچ بهانه ای نداشت. مدتها پیش توی اون خونه کارتون‏های خاکستری زمان بچگیم رنگی شد، و سالها بعد، از توی همین خونه تمام زندگی من رنگ جدیدی به خودش گرفت. ‌ این تصویر در شب بیستمین سالگرد ازدواج من با اون دختر نشسته لب تاقچه نقاشی شده عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 @alimiriart