💬 داستان دورهگردی كه در اثر خدمت به مادر برای او كشف حجاب ملكوت شد
🔹خدمت به مادر به واسطۀ آب دادن در شب تار و كشف حجاب ملكوت
... من در اينجا فقط يک برخورد خود را با کسی که در أثر خدمت مادر، به مقام عالی رسيده بود، و کشف حجابهای ملکوتی برای او شده بود، برای شما بيان میکنم.
يک روز در طهران، برای خريد کتاب، به کتابفروشی إسلاميّه که در خيابان بوذر جمهری بود رفتم، يکی از شرکای اين مؤسسّه آقای حاج سيّد محمد کتابچی است که در أنبار شرکت واقع در منتهیاليه خيابان پامنار، قرب خيابان بوذر جمهری و کتابفروشی، مشغول کار و از ميان برادران شريک، او مسئول أنبار و إرسال کتب به شهرستانها و يا أحياناً فروش کتابهای کلّی است. من برای ديدار ايشان که با سابقهٔ ممتد دوستی و آشنائی غالباً از ايشان ديدار مینمودم به محلّ أنبار رفته و کتابهای لازم را خريداری نمودم. صبحگاه قريب چهار ساعت به ظهر مانده بود.
مردی در آن أنبار برای خريد کتاب آمده، و کمربند چرمی خود را روی زمين پهن کرده بود؛ و مقداری از کتابهای ابتياعی خود را بر روی کمربند چيده بود؛ از قبيل قرآن، و مفاتيح، و کليله و دمنه، و بعضی از کتب قصص و رسائل عمليّه و مشغول بود تا بقيّهٔ کتابهای لازم را جمع کند؛ و بالأخره پس از إتمام کار، مجموع کتابها را که در حدود پنجاه عدد شد، در ميان کمربند بست؛ و آماده برای خروج بود که: ناگهان گفت: حبيبم الله. طبيبم الله. يارم. يارم. جونم. جونم.
چون نگاه به چهرهاش کردم، ديدم. خيلی قرمز شده، و قطراتی از عرق بر پيشانيش نشسته؛ و چنان غرق در وَجْد و سرور است که حدّ ندارد. گفتم: آقاجان! درويش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نيست!
شروع کرد يک دور، دور خود چرخ زدن؛ آنگاه با صدای بلند و سوزناک اين أبيات از باباطاهر عريان را بسيار شيوا و دلنشين خواند:
اگر دِلْ دلبرِ دلبرْ کدام است؟
وگر دلبر دلِ دل را چه نام است؟
دل و دلبر بهم آميته وينُم
ندونُم دل که و دلبر کدام است؟
دلی ديرُمْ خريدار محبّت
کز او گرم است بازار محبّت
لباسی بافتم بر قامتِ دل
ز پودِ محنت و تار محبّت
غم عشقت بيابون پرورم کرد
هوای بخت بیبال و پرم کرد
بمو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
به صحرا بنگرُم صحرا تَه وينُم
به دريا بنگرُم دريا تَه وينم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا ته وينم
در اين حال ساکت شد، و گريهٔ بسياری کرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خنديد.
گفتم: أحسَنت! آفرين! من حقير فقير وامانده هستم. انتظار دعای شما را دارم! شروع کرد به خواندن اين أبيات:
مو از قالوا بلی تشويش ديرُم
گنه از برگ و بارُون بيش ديرُم
اگر لَاتَقْنَطُوا دستم نگيره
مو از يَاوَيْلَتَا أنديش ديرُم
بورَه سوتَه دلان تا ما بناليم
ز دست ياربی پروا بناليم
بشيم با بلبلِ شيدا به گلشن
اگر بلبل نناله ما بناليم
بورَه سوتَه دلان گردِ هم آئيم
سخن وا هم کريم غم وانمائيم
ترازو آوريم غمها بسنجيم
هر آن غمگينتريم سنگينتر آئيم
گفت: الحمدالله راهت خوب است. سيّد! سر به سر ما مگذار! من بيچاره واماندهام؛ تو هم باری روی کول ما میگذاری؟! آنگاه گفت:
يک روز من در همين أنبار آمدم؛ کتاب بخرم؛ علّامه دهخدا[1] هم آمده بود، قدی با هم صحبت کرديم، من به او گفتم: إنصافاً شما زحمت کشيدهاید! حقيقتاً رنج بردهاید؛ ولی تصوّر مکنيد مطلب با اينها تمام میشود. حيف اگر عمر در راههای ديگر صرف میشد؛ چه بهرهها بود؟ چه خبرها بود؟ اينک بياور ببينم تا چه داری؟! بيا تا ببينم در دستت چيست؟!
تَه که ناخواندهای علم سماوات
تَه که نابردهای ره در خرابات
تَه که سود و زيان خود ندونی
به يارون کی رسی هيهات هيهات
علّامه تکانی خورد آنگاه قدری در فکر فرو رفت؛ و رنگش قدری تغيير کرد؛ و هيچ جوابی به من نداد.
▪️ادامـــه دارد...
⬇️ ⬇️ ⬇️ ⬇️ ⬇️ ⬇️
🆔
@allame_tehrani