‌ ‌ 🍂🍂 ☄انسان به فرشته گفت: تو كه بهتر می‌دانی من خودم هم نمی‌دانم كه كیستم از طرفی تا جواب درست ندهم در خانه به روی من باز نخواهد شد. تو بگو چه باید بكنم؟ فرشته گفت: غمگین نباش. در این نزدیكی صحرایی وجود دارد كه اسم آن، صحرای آگاهی است. هر كس سوالی داشته باشه میره آنجا و جوابش را پیدا می‌كنه. انسان و فرشته كنار هم بودند و در مقابل آنها یك صحرا به وسعت بی‌نهایت قرار گرفته بود. بی‌نهایت بی‌نهایت. انسان با تردید گفت: فرشته اینجا كه خالیه؟ اینجا كه چیزی نیست؟ اما فرشته رفته بود و انسان بود یك صحرای بی‌انتها. شب بود و انسان هر چه می‌گشت كمتر می‌یافت. او نشست و یاد حرف‌ فرشته افتاد كه گفته بود: هر كسی سوال داره جوابش در صحرای آگاهی هست. یك ندایی از اعماق درونش به او می‌گفت: آیا تعقل نمی‌كنی؟ آیا تفكر نمی‌كنی؟ (افلا تعقلون - افلا تفكرون) انسان به فكر فرو رفت و برای آخرین با از خودش پرسید: من كیستم؟ او یك نگاهی به صحرا انداخت (سیر آفاق) و یك نگاهی به خودش كرد (سیر انفس) صحرا بی‌نهایت بود ولی او... او در مقابل صحرا صفر بود.صفر صفر. ☄ جرقه‌ای در قلب انسان جهید. او می‌دوید و فریادی می‌كشید: من صفرم - من هیچم - من نیستم.... عشق چون در سینه‌ام بیدار شد              از طلب پا تا به سر ایثار شد این دگر من نیستم من نیستم حیف از آن عمری كه با من زیستم فرشته گفت: شكر صحرا گفت:شكر و انسان گفت: شكر دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند   و اندر ظلمت شب آب حیاتم دادند بی خود از شعشه پرتو ذاتم كردند          باده از جام تجلی صفاتم دادند چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبی    آن شب قدر كه این تازه براتم دادند من اگر كامروا گشتم و خوشدل نه عجب        مستحق بودم و اینها به زكاتم دادند همت حافظ و انفاس سحر خیزان بود              كه ز بند غم ایام نجاتم دادند انسان به ☄فرشته گفت: حالا باید چه كار كنم؟ فرشته گفت: فردا باید به قربانگاه بروی. انسان گفت: در قربانگاه چه چیزی را باید قربانی كنم؟ فرشته گفت: میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست                       تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز انسان گفت: پس زودتر بیا برویم. فرشته گفت: به این آسونی كه فكر می‌كنی نیست. ابلیس سر راه قربانگاه در كمین تو نشسته و او قسم خورده كه تو را از راه مستقیم منحرف كنه. انسان با تعجب پرسید: این ابلیس كیه؟ و چرا با من دشمنی داره؟ فرشته گفت: تو هنوز به دنیا نیامده‌ بودی؛ یك روز خدا گفت من می‌خواهم كسی را خلق كنم كه جانشین من باشد ما فرشته‌ها به نقشه‌ای كه خدا برای خلقت تو طراحی كرده بود نگاه كردیم و همه با هم به او گفتیم: این كسی كه تو می‌خواهی خلق كنی خرابكاری زیاد می‌كنه و از عهده جانشینی تو بر نخواهد آمد. اما خدا گفت: من در وجود او چیزی می‌بینم كه شما نمی‌بینید. ☄فرشته ادامه داد: روزیكه خدا تو را خلق كرد به همه ما دستور داد در مقابل تو سجده كنیم و همه ما سجده كردیم غیر از ابلیس. ابلیس از همه ما به خدا نزدیكتر بود او آنقدر پیش خدا عزیز بود كه به او ‌می‌گفتند عزازیل یعنی عزیز خدا. اما با این حال او نافرمانی كرد و به تو سجده نكرد. انسان پرسید: چرا ابلیس سجده نكرد؟ ادامه دارد...... ╭┅──────┅╮ ❤ @tarrk_gonah✅ ╰┅──────┅