تولدی دوباره
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_هشتم ❄فرشته گفت: خدا ابلیس را از آتش آفریده بود ولی تو
#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_نهم
ابلیس گفت :عیبی نداره میدونم. داری میری خودتو قربانی كنی، حتما اون فرشته دروغگو به تو گفته تا خودتو قربانی نكنی به خدا نخواهی رسید و منم دشمن توام و نمیخواهم تو خوشبخت بشی؛ غیر از اینه؟ انسان گفت: معلومه كه تو دشمن منی و غیر از این چیز دیگهای نیست. ابلیس گفت: مثل اینكه توی كله تو عقل نیست. خودت بگو، تو میخواهی بروی خودت را دستی دستی هلاك كنی بعد به من میگی كه من دشمن توام. تو خودت دشمن خودتی. انسان به فكر فرو رفت؛ ابلیس وقتی دید انسان سكوت كرده دوباره شروع كرد: اصلاً یك سوال دیگه؟ تو بهتیرن هستی چرا تو باید فدای دیگران بشوی؟ چرا دیگران خودشونو فدای تو نكنند؟ انسان پیش خودش گفت: خودمونیما زیادم بیراه نمیگه. توی دل انسان تردید افتاده بود: برم، نرم، برگردم، برنگردم،... یاد حرف فرشته افتاد: ابلیس یه اسلحه خطرناك به اسم ناآگاهی داره كه فقط با سلاح آگاهی میشه از پس اون برآمد. دست كرد توی كوله پشتیاش و یك بسته بیرون آورد و بازش كرد؛ توی بسته نوشته شده بود: اولین درس: هر كس بگوید انا خیراٌ منه؛ رجیم خواهد شد. بله اولین درس را روز اول ابلیس بصورت عملی به انسان یاد داده بود. انسان درس را خواند و تفكر كرد و فهمید . چه چیزی را فهمید؟ انسان فهمید هر كس در مقابل خدا بگوید انا خیراٌ منه هرگز به ملاقات او نایل نخواهد شد.
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ورنه انسان نبرد صرفه ز شیطان رجیم انسان بستههای آگاهی را در میآورد و یكی یكی مطالعه میكرد. هر درسی كه انسان یاد میگرفت، ابلیس یك گام به عقب میرفت و دور میشد. تا آنجاییكه دیگه دیده نشد. انسان در قرباگاه بود و فرشته نظاره میكرد. انسان به فرشته نگاهی كرد. فرشته گفت: حی علی الفلاح بشتاب به سوی رستگاری. انسان منیت خود را در پیشگاه عشق قربانی كرد و فرشته گفت: حی علی الفلاح بشتاب بسوی شكوفاشدن. انسان نفسی عمیق كشید و گفت:آزاد شدم.
جانی كه خلاص از شب هجران توكردم
در روز وصال تو به قربــــــــان تو كردم
خون بود شرابی كه به دوران توخوردم
غم بود نشاطی كه به دوران تـــو كردم
تا پرده برافكـــندم از آن صورت زیبــــا
صاحب نظران را همــــه حیران تو كردم
ادامه دارد....
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_نهم ابلیس گفت :عیبی نداره میدونم. داری میری خودتو قربا
#برگی از معرفت🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_دهم_نهایی
انسان و فرشته پشت در ایستاده بودند. انسان دست در حلقه در برد و در را كوبید. ندا آمد :
كیست؟ انسان گفت: هیچكس، غیر از تو هیچكس نیست.
در هر دو طرف فقط تو هستی
(فاینما تولوا فثم وجه الله)
در دو جهان غیر خدا هیچ نیست
هیچ مگو هیچ كه آن هیچ نیست
این كمر هستی موهوم را
چون بگشایی به میان هیچ نیست
در گشوده شد. انسان رو به فرشته كرد و گفت: بیا بریم. فرشته گفت: من فقط تا همین جا میتونستم همراه تو باشم.
فقط تو اجازه وارد شدن به خانه خدا را داری و نه هیچكس دیگه. انسان رفت داخل و در پشت سرش بسته شد. حالا انسان داخل خانه بود اما... اما با كمال تعجب خانه خالی بود و هیچكس داخل خانه خدا نبود. انسان نمیدانست باید چه بكند او متعجب شده بود.
او صدا زد: خدا... خدا.... خدا... ولی جوابی نیامد و فقط پژواك صدای خودش را شنید كه میگفت: خودآ... خودآ... خودآ... یكبار دیگر انسان صدا زد: خدا... خدا... خدا... و دوباره: خودآ... خودآ... خودآ... انسان نگاهی به خودش و به قلبش انداخت و به خودش آمد: خدا در یك خانه خشتی و گلی جا نمیشود ولی در قلب انسان جا میشود.
ای دل غافل خدا در تمام این ساعات و لحظات خدا در دل من جا داشت و من برای پیدا كردنش دور دنیا چرخیدم. بله انسان خدا را پیدا كرد و به گوهر مقصود رسید اما نه در خانه گلی بلكه در خانه دل.
سالها دل طلب جام جم از ما میكرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میكرد
گوهری كز صدف كون و مكان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میكرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میكرد
فرشتهها دور كعبه حلقه زده بودند و منتظر بودند؛ در باز شد و آدم از خانه بیرون آمد فرشتهها بر آدم سجده كردند و یادشان آمد آن روزی را كه خدا گفت:
من چیزی میدانم كه شما نمیدانید
(انی اعلم ما لاتعلمون) آدم قصد برگشت داشت اما فرشتهها دورهاش كرده بودند.
آدم كجا میخواهی بروی؟
آدم نرو پیش ما بمان.
آدم گفت: یه ماموریتی دارم و باید بروم و رسالتم را به انجام برسانم. فرشتهها گفتند: چه ماموریتی داری؟ آدم گفت: باید بروم و یك پیامی را به اهالی روستا برسانم. فرشتهها پرسیدند: چه پیامی؟ آدم گفت:
هر در كه زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا كه روم پـــرتو كاشانه تویـــی تو
در میكده و دیـــــــر كه جانانه تویی تو
مقصود من از كعبه و بتــخانه تویی تو
مقصود تویی كعبــــــه و بتخانه بهانه
بلبل به چمــنزار گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اســرار عیان دید
عارف صفت وصف تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عكس رخ یار توان دید
دیوانهایام من كه روم خانه به خانه
پایان
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
🍃🍃برگی از معرفت🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_اول
سحر بود، كم كم آفتاب داشت از پشت كوه مشرف به دهكده سر بر میآورد. انسان مثل همه روزهای دیگر داشت میرفت از چشمه آب بیاره؛ نسیم ملایمی گونههای او را نوازش میداد و موهای بلندش را افشان میكرد، اما این سحر با سحرهای دیگر تفاوت داشت. یك سوال ذهن انسان را مشغول كرده بود؛ انسان در تاریك و روشن هوا از خودش میپرسید: من كیستم؟ من كیستم؟ بعضی وقتها هم به خودش میگفت: این دیگه چه جور سوالیه؟! خوب من منم دیگه. اما بعدش دوباره میپرسید: این من كیه كه میگه من منم؟ یكی دوبار هم از خودش پرسید: چرا قبلاً این سوال را از خودم نپرسیده بودم؟! چه اتفاقی افتاده كه من بعد از این همه وقت از خودم یك چنین سوالی میپرسم؟
انسان آنروز را تا شب در فكر سوالش بود ولی نه تنها جواب سوالش را پیدا نكرد بلكه چند تا سوال دیگر هم برایش مطرح شد و وضعیت را از قبل هم پیچیدهتر كرد.
- چه كسی من را خلق كرده؟
- من برای چی اینجا هستم؟
- من قبلاً كجا بودم؟
- و من به كجا خواهم رفت؟
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ز كجا آمدهام آمدنــــــــم بهر چه بود
به كجا میروم آخر ننـــــمایی وطنــم
ماندهام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
انسان حساب شب و روز از دستش در رفته بود و دیگر آرام و قرار نداشت. اهل ده از او میپرسیدند: انسان چی شده؟ چرا اینقدر بیتابی میكنی؟ انسان میگفت: بیجوابی بیتابم كرده؛ مردم میگفتند: آخه جواب چی؟ انسان از آنها میپرسید: ببینم شما میدانید كه من كی هستم؟ مردم خیره به چشمهای انسان نگاه میكردند و با دلسوزی میگفتند: بیچاره مجنون شده. نباید به مردم خرده گرفت چونكه آنها اصلاً نمیدانستند كه خودشان كیستند چه برسد به آنكه بدانند انسان كیست. انسان خسته بود و به درخت تكیه داده بود كه كمكم خوابش برد. در خواب یك صدایی شیند كه میگفت:
سفر كنید، سفر كنید...(سیروا سیروا ) انسان پرسید: به كجا سفر كنم؟ جواب آمد:
به آفاق سفر كنید و همچنین به نفس خودتان.
انسان برای اولین بار یك سفر به درون خودش رفت. همه جا تاریك بود و چشم چشم را نمیدید ولی یك نور خیلی ضعیف در اعماق تاریكی سوسو میزد. كورمال كورمال به سمت نور رفت. یك فرشته به زیبایی مهتاب كنار شمعی نشسته بود و داشت میگفت:
ای كه بر خود گلیم پیچیدهای، زیاد در شب اقامت نكن و برو. (یا ایها المزمل قم اللیل الا قلیلا) انسان بیدار شد؛ آفتاب درست وسط آسمان بود و انسان غرق در تفكر؛ جامه پوشیده؟! در شب اقامت گزیده؟! این سوال روزها و روزها فكر انسان را به خودش مشغول كرد. یك روز انسان داشت به خودش میگفت: چقدر حیف شد كه عمری گلیم بر تن كردم و چقدر حیف شد كه عمری در شب زندگی كردم. بله او جامهای از جهل بر تن كرده و در شب ناآگاهی مقیم شده بود.
عمر گرانمــــایه در ایــن صــرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
نور آگاهی بر دل انسان تابیده بود و انسان با خبر شده بود كه عمرش را در بیخبری سر كرده است.
چون اثـــر نــــور سحــــر یافتــم
بیخبـــرم گـــر چـــه خبر یافتــم
من كه از این شب صفتی كردهام
ایـــن صفــــت از معرفتی كردهام
شب صفت پــــرده تنــــهایی است
شمـــــع دراوگوهـــــر بینایی است.
ادامه دارد ...
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_دوم
اهالی ده میگفتند: انسان یه جوری شده، دیگه كمتر حرف میزنه، بیشتر وقتها تو خودشه؛ راست هم میگفتند، این انسان، انسان سابق نبود.
انسان باز به همان درخت تكیه داده بود و باز هم خوابش برده بود. دوباره صدا را شنید. سفر كنید، سفر كنید... (سیروا سیروا) انسان برای بار دوم به درون خودش سفر كرد و فرشته را دید. فرشته داشت یك چیزی را زمزمه میكرد. حس كنجكاوی انسان برانگیخته شده بود. انسان نزدیكتر رفت تا صدای فرشته را بهتر بشنود. اینبار فرشته داشت میگفت:
ای كه ردا بر سر كشیدهای قیام كن. (یا ایها المدثر قم فانذر)
انسان توی كوچه پس كوچهها راه میرفت و با خودش تكرار میكرد: ردا بر سر كشیده، ردا بر سر كشیده، قیام كن، برخیز... چرا ردایی از بینشهای غلط بر سر كشیدم؟ چرا؟
وقتش رسیده كه از این وضعیت رها شوم. مردم به انسان نگاه میكردند و سری تكان میدادند و میرفتند. بعضی وقتها بچهها دنبال انسان راه میافتادند و مسخرهاش میكردند ولی انسان در عالم دیگری بسر میبرد. دانههای اشك از چشمان انسان غلط میخوردند و سرازیر میشدند. فرشته گفت: انسان چرا اینقدر بیقراری؟ انسان گفت: نمیدونم،احساس میكنم غریبم. احساس میكنم گم شدم. بعضی وقتها هم احساس میكنم یك گم شده دارم. فرشته گفت: چرا گریه میكنی؟ انسان گفت: هم گریه فراقه و هم گریه اشتیاق.
سینه خواهم شرحه شرحه كز فراق
تــــا بـگویم شـــرح درد اشتــــــیاق
من به هر جمعیــــــتی نالان شـــدم
جفت بــد حالان و خوشحالان شدم
هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
باز جـــوید روزگــــار وصـــل خویش
فرشته گفت: گمشده تو خداست و تا گمشدهات را پیدا نكنی دلت از تب و تاب نمیافتد. انسان گفت: خدا را كجا میتوان پیدا كرد؟ فرشته گفت: برای پیدا كردن خدا باید به خانه خدا بروی و بعد از مكثی طولانی ادامه داد: این طوری كه گمشدهات پیدا نمیشه باید همت كنی و عزم سفر كنی اما آگاه باش كه كسی استطاعت نداره به این سفر بره، حتماً باید ره توشه مناسب داشته باشی.
انسان گفت: من در تمام عمر از ده خارج نشدهام و سفر كردن بلد نیستم. فرشته گفت: من در این سفر راهنمای تو خواهم بود. سفر عشق نیاز به كولهباری از اندیشهها و بینشهای درست داره؛ برو و در میان افكار و اندیشهها بهترینهایش را گلچین كن.
(فبشر عبادی الذین یستمعون القول و یبتعون الاحسنه)
چندی گذشته بود و كولهبار انسان پر شده بود از اندیشههای ناب؛ او در پی جمعآوری اندیشه كاری نداشت كه چه كسی اندیشه را میگوید بلكه برای او فقط خود اندیشه مهم بود. وقتش رسیده بود كه با اهالی ده وداع كند؛ مردم دور انسان جمع شده بودند و نگرانش بودند. یكی میگفت: كجا میروی؟ انسان میگفت: من غریبم به وطنم خواهم رفت. دیگری میپرسید: برای چه میروی؟ انسان میگفت: از پی گم شدهام میروم. یكی دیگر گفت: چرا مهملات میبافی همینجا بمان خودت را به كشتن خواهی داد.
#ادامه_دارد....
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_دوم اهالی ده میگفتند: انسان یه جوری شده، دیگه
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_سوم
☄ انسان گفت:
چرا نه در پی عزم دیــار خود باشــم
چرا نه خاك سر كــوی یار خـود باشم
غـم غـریبی و غـربت چـو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محــرمان سـراپــرده وصــال شــوم
ز بنــــدگان خداونــــــدگار خود باشم
چو كار عمر نه پیداست باری آن اولی
كه روز واقعه پیش نگار خـــود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رنـدی بود
دگر بكوشم و مشغول كار خـود باشم
بود كه لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشــــم
☄ انسان به چند راهی رسیده بود و نمیدانست كدام راه را انتخاب كند؛ انسان به خودش میگفت: چه كار كنم؟ اگر راه غلط را انتخاب كنم جبران كردن اشتباه سخت خواهد بود. ناگهان یك صدای آشنا شنید؛ بله صدا، صدای فرشته بود. انسان از دیدن فرشته خیلی خوشحال شد و نور امید در دلش روشن گشت.
فرشته چه خوب شد آمدی. میبینی بین چند راهی گیر افتادهام. فرشته گفت: من كه به تو گفته بودم توی این سفر راهنمای تو خواهم بود. این حرفی را كه به تو میگویم هیچوقت فراموش نكن؛ در سفر عشق فقط راه مستقیم را برو و از راههای دیگر پرهیز كن.
(فاستقیموا الیه)
انسان پرسید: چگونه در مسیر حركت كنم كه منحرف نشوم؟ فرشته گفت: كافی است تسلیم شوی و به ندای قلبت گوش كنی، جاذبه عشق تو را به راه مستقم هدایت خواهد كرد.
(اهدنا الصراط المستقیم)
راه مستقیم اول هموار و آسان بود ولی كمكم معلوم شد این راه پر از فراز و نشیب است و تنها كسی میتواند این مسیر را طی كند كه مجهز به نیروی عشق باشد.
الا یــا ایــها الســـاقی ادركــاســا" وناولـها
كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكلها
انسان هر وقت كه خسته میشد و یا بین چند راهی قرار میگرفت به قلبش مراجعه میكرد و نیروی تازهای میگرفت و راه درست را پیدا میكرد.
#ادامه_دارد....
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_سوم ☄ انسان گفت: چرا نه در پی عزم دیــار خود باش
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_چهارم
☄یك روز انسان با جماعتی روبرو شد كه آنها هم به دنبال گمشدهشان بودند اما با كمال تعجب دید كه آنها دارند از بیراهه میروند؛ انسان با تعجب به آنها گفت:
همسفران راه شما اشتباه است و از این راه به خانه خدا نخواهید رسید.
تـــرسم كه به كعبـــــه ره نیابی اعرابی
این ره كه تو میروی به تركستان است
جماعت اخمهایشان درهم فرو رفت، روی ترش كرده به انسان گفتند:
تو به مایی كه عمری است در راه مستقیم هستیم و پدران و پدران پدرانمان نیز در راه مستقیم بودهاند میگویی راهمان اشتباه است؟
انسان گفت: اگر شما عمری است كه در راه مستقیم هستند و پدرانتان نیز اینچنین بودهاند پس چرا هنوز گمشده خود را پیدا نكردهاید و در این بیایان سرگردانید؟
اما گوش آنها گوش شنوا و چشم بینا نبود و قلبهایشان نیز مسدود بود؛ آنها انسان را ملامت كردند و انسان دیگر هیچ نگفت.
(صم بكم عمی فهم لا یعقلون)
زاهد ظاهــر پرست از حــال مـا آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اكراه نیست
در طریقت هر چه پیش زاهد آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل كسی گمراه نیست
بــر در میخانه رفتــن كار یك رنــگان بود
خود فروشان را به كوی میفروشان راه نیست
بنـــده پیـــر خراباتم كـــه لطفـش دائـم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بـر صدر ننــشیــند زعـــــالی مشربیست
عاشق دردی كش اندر بنـد مـال و جـاه نیست
☄قلب انسان گواهی میداد كه فاصله زیادی تا خانه خدا نمانده است و شور و اشتیاق او هر لحظه بیشتر میشد، اما.... اما به ناگاه باد شدیدی وزیدن گرفت؛ وزش باد آنقدر شدید بود كه انسان حتی یك قدم هم نمیتوانست جلوتر برود.
انسان احساس میكرد علاوه بر باد زمین نیز پاهای او را محكم گرفته تا نگذارد او حركت كند. انگار كل هستی دست به دست هم داده بودند تا انسان جلوتر نرود. از پا افتاده بود و توان جلوتر رفتن نداشت، از خودش میپرسید چرا الان كه اینقدر به هدفم نزدیك شدهام باید این اتفاقها بیافتد؟!
به ناگاه صدای فرشته را شنید كه میگفت:
☄ انسان چرا نشستهای؟ چرا جلو نمیروی؟ انسان گفت: مگه نمیبینی؟ میخواهم بروم اما باد نمیگذارد؛ منتظرم تا باد بخوابد. فرشته گفت: تا ابد هم كه اینجا بمونی این باد نخواهد خوابید.....
ادامه دارد...
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_چهارم ☄یك روز انسان با جماعتی روبرو شد كه آنها هم به
🍃🍃 #برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_پنجم
☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدیك حرم شدهای و باد وظیفه دارد از ورود افراد نامحرم به حرم جلوگیری كند. انسان گفت: ولی من كه نامحرم نیستم. فرشته گفت: چرا هستی؛ تا مثل كودكان ساده نشوی ملكوت خدا را در نخواهی یافت.«مسیح (ع) »
وجود تو پر از آلایش و پیچیدگی است؛ نگاه تو یك نگاه جزء نگر و كثرت بین است. انسان درنگ نكرد؛ تمام آلایشات و پیچیدگیها را از وجود خودش دور كرد. نگاهش نگاه كل نگر و وحدتبین شد و لباس سادگی بر تن نمود، ساده، ساده، ساده درست مثل كودكان.
گفـــت كه دیوانــه نهای، لایق ایــن خانه نهای
رفتم و دیوانــه شدم، سلسله بندنده شدم
گفـت كه سرمست نـهای رو كه از این دست نهای
رفتـــم و سرمست شــدم وز طـــرب آكنده شدم
گفت كه بی بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پركنده شدم
☄ طوفان شدید جایش را با یك نسیم دلانگیز عوض كرد؛ نسیم بوی خوشیار را برایش میآورد و او مست و مست شده بود.
بوی خــوش تو هر كه ز باد صبا شنیـــد
از یـــار آشنـــا سخــن آشنـــــا شنــیـــد
یا رب كجاست محرم رازی كه یك زمان
دل شرح آن دهد كه چه دید و چهها شنید
☄خانه خدا از دور پیدا بود؛ ساده و بیآلایش؛ انسان قدمهایش تند و بلند شده بود و دیگه نمیتوانست آرام گام بردارد. گاهی هم طاقت نمیآورد و شروع میكرد به دویدن. چشمان انسان پر از اشك بود. او میدوید و میگریست و زیر لب زمزمه میكرد:
لبیك - لبیك الهم لبیك - لبیك - لاشریك لك لبیك - ان الحمد والنعمه لك و الملك - لاشریك لك لبیك
انسان به خانه دلدار رسیده بود و از شدت شوق به دور خانه چرخ میزد؛ نه یك دور، نه دو دور، نه سه دور،... بلكه هفت دور چرخ میزد و چرخ میزد. حلقه در دستش بود اما دستش میلرزید و جرات كوبیدن در را نداشت. بالاخره به خودش جرات داد و در را زد. یك ندایی از دورن خانه شنید كه میگفت:
كیست؟ انسان گفت: منم، اما جوابی نیامد و در باز نشد. انسان گفت: منم همانكه بیتاب تو گشته، همانكه این راه دراز را به عشق تو پیموده، همانكه عاشق تو شده، باز كن غربیه نیستم آشنا هستم. اما در باز نشد كه نشد و انسان با دلی شكسته پشت در زانوی غم به بغل گرفت. او این راه دراز را تا اینجا طی كرده اما الان ناكام مانده است. طاقتش طاق شده و از خود بی خود گشت. انسان سر به كوه و بیابان گذاشت. از كوه به دشت، از دشت به كوه و از كوه به كوه. مضطر و بیچاره شده بود و تنهای تنها...
#ادامه_دارد ...
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃 #برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_پنجم ☄انسان گفت: پس چه باید بكنم؟ فرشته گفت: تو نزدی
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_ششم
☄ هر چه سعی کرد تا بفهمد خدا چرا او را نپذیرفته و در به رویش باز نكرده عقلش به جایی قد نداد. خسته و درمانده روی خاك نشست و دست از تقلا برداشت. نه پای رفتن داشت و نه قلبش رضا میداد كه برگردد. از اینجا رونده و از آنجا مونده.
به سعی خود پی نتوان برد به گوهر مقصود
خیـــــال بــــــود كه این كار بیحــــواله بود
چه احساس خوبی دارم؛ درد پاهایم رفته، چقدر خنك و دلپذیره... اینها حرفهایی بود كه انسان به فرشته میزد. بله زیر پای انسان چشمهای جوشیده بود، چشمه آب حیات. او از آب چشمه نوشیده بود و گرد سفر از وجودش دور گشته بود اما قلبش هنوز شكسته بود. انسان به فرشته میگفت:
درد عشقی كشیدهام كه مپرس
زهر هجری چشیدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخــــــر كار
دلبری برگزیدهام كه مپـــــــرس
بی تو در كلبـــــه گدایی خویـش
رنجهایی كشیدهام كه مپـــــرس
آنچـــنان در هـــــوای خاك درش
میرود آب دیــــدهام كه مپـرس
☄اما فرشته تبسمی و انسان با تعجب به او نگاه میكرد. انسان گفت: من حدیث بیوفایی یار و داستان غم غربت برای تو میگویم و تو میخندی؟! فرشته گفت: تو جای من بودی نمیخندیدی؟ یادت رفته اصلاً سوال بیجواب تو این بود كه من كیستم؟ تو خودت هم نمیدانی كیستی حالا چطور انتظار داری حضرت دوست در را به روی كسی باز كنه كه خودش نمیداند كه كیست ولی جواب میدهد منم! تو فكر میكنی كه تو عاشق خدا شدهای در صورتیكه تو اصلاً او را نمیشناسی پس چطور میتونی عاشق خدا باشی؟ در واقع خداست كه عاشق تو شده و من را هم او فرستاده تا راهنمای تو باشم. انسان چند لحظهای سكوت كرد،سكوت عمیق و پر از تفكر. سكوت او طولانی شده بود و فرشته با تبسم او را مینگریست.
#ادامه_دارد ....
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_ششم ☄ هر چه سعی کرد تا بفهمد خدا چرا او را نپذیرفته و د
#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_هفتم☄
☄انسان به فرشته گفت: تو كه بهتر میدانی من خودم هم نمیدانم كه كیستم از طرفی تا جواب درست ندهم در خانه به روی من باز نخواهد شد. تو بگو چه باید بكنم؟ فرشته گفت: غمگین نباش. در این نزدیكی صحرایی وجود دارد كه اسم آن، صحرای آگاهی است. هر كس سوالی داشته باشه میره آنجا و جوابش را پیدا میكنه. انسان و فرشته كنار هم بودند و در مقابل آنها یك صحرا به وسعت بینهایت قرار گرفته بود. بینهایت بینهایت. انسان با تردید گفت: فرشته اینجا كه خالیه؟ اینجا كه چیزی نیست؟ اما فرشته رفته بود و انسان بود یك صحرای بیانتها.
شب بود و انسان هر چه میگشت كمتر مییافت. او نشست و یاد حرف فرشته افتاد كه گفته بود: هر كسی سوال داره جوابش در صحرای آگاهی هست. یك ندایی از اعماق درونش به او میگفت: آیا تعقل نمیكنی؟ آیا تفكر نمیكنی؟
(افلا تعقلون - افلا تفكرون) انسان به فكر فرو رفت و برای آخرین با از خودش پرسید: من كیستم؟ او یك نگاهی به صحرا انداخت (سیر آفاق) و یك نگاهی به خودش كرد (سیر انفس) صحرا بینهایت بود ولی او... او در مقابل صحرا صفر بود.صفر صفر.
☄ جرقهای در قلب انسان جهید. او میدوید و فریادی میكشید: من صفرم - من هیچم - من نیستم.... عشق چون در سینهام بیدار شد از طلب پا تا به سر ایثار شد این دگر من نیستم من نیستم حیف از آن عمری كه با من زیستم فرشته گفت: شكر
صحرا گفت:شكر
و انسان گفت:
شكر دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی خود از شعشه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر كه این تازه براتم دادند
من اگر كامروا گشتم و خوشدل نه عجب مستحق بودم و اینها به زكاتم دادند
همت حافظ و انفاس سحر خیزان بود
كه ز بند غم ایام نجاتم دادند انسان به
☄فرشته گفت: حالا باید چه كار كنم؟ فرشته گفت: فردا باید به قربانگاه بروی. انسان گفت: در قربانگاه چه چیزی را باید قربانی كنم؟ فرشته گفت:
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز انسان گفت: پس زودتر بیا برویم. فرشته گفت: به این آسونی كه فكر میكنی نیست. ابلیس سر راه قربانگاه در كمین تو نشسته و او قسم خورده كه تو را از راه مستقیم منحرف كنه. انسان با تعجب پرسید: این ابلیس كیه؟ و چرا با من دشمنی داره؟ فرشته گفت: تو هنوز به دنیا نیامده بودی؛ یك روز خدا گفت من میخواهم كسی را خلق كنم كه جانشین من باشد ما فرشتهها به نقشهای كه خدا برای خلقت تو طراحی كرده بود نگاه كردیم و همه با هم به او گفتیم: این كسی كه تو میخواهی خلق كنی خرابكاری زیاد میكنه و از عهده جانشینی تو بر نخواهد آمد. اما خدا گفت: من در وجود او چیزی میبینم كه شما نمیبینید.
☄فرشته ادامه داد: روزیكه خدا تو را خلق كرد به همه ما دستور داد در مقابل تو سجده كنیم و همه ما سجده كردیم غیر از ابلیس. ابلیس از همه ما به خدا نزدیكتر بود او آنقدر پیش خدا عزیز بود كه به او میگفتند عزازیل یعنی عزیز خدا. اما با این حال او نافرمانی كرد و به تو سجده نكرد. انسان پرسید: چرا ابلیس سجده نكرد؟
ادامه دارد......
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_هفتم☄ ☄انسان به فرشته گفت: تو كه بهتر میدانی من خودم
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_هشتم
❄فرشته گفت: خدا ابلیس را از آتش آفریده بود ولی تو را از خاك. ابلیس گفت: من از خاك برترم و به خاك سجده نخواهم كرد. خدا ابلیس رااز درگاه خودش راند و ابلیس هم قسم خورد كه تو را از راه مستقیم منحرف كنه تا تو به خدا نرسی.
فرشته ادامه داد: ابلیس یك اسلحه قدرتمند به اسم جهل و ناآگاهی داره و اگر بخواهی از سد ابلیس بگذری باید مسلح شوی. انسان با تعجب پرسید: به چه چیزی باید مسلح شوم؟
فرشته گفت: به سلاح آگاهی. انسان گفت: ولی اینجا كه خالی و تاریكه من چیزی نمیبینم. فرشته گفت: توی همین تاریكی باید صحرا را بگردی و تا میتوانی آگاهی كسب كنی.
یادت هم بماند فردا توی راه فقط به جلو نگاه كن.
❄انسان راهی قربانگاه بود و كوله بارش هم پر بود از آگاهی. یك صدایی از پشت سر شنید كه گفت: با این عجله كجا داری میری؟ انسان سرش را بر نگرداند.
صدا این دفعه از سمت چپش آمد: نمیخواهی به من بگویی كجا داری میری؟ انسان باز هم تكان نخورد. صدا از سمت راستش آمد: عیبی نداره اگر دوست نداری نگو و انسان نگاه نكرد.
وای چقدر زیباست. اینبار جلوی انسان ایستاده بود و این چیزی بود كه انسان داشت به خودش میگفت. انسان پرسید: تو كی هستی؟ فرشته زیبا گفت: من دوست هستم دشمن نیستم، من خیلی وقته اینجا منتظر تو هستم. انسان گفت: نكنه تو ابلیسی؟
و او گفت:بله خودم هستم. انسان گفت: من فكر میكردم كه تو زشت باشی اما... ابلیس گفت: اما كه چی خودت كه چشم داری درست نگاه كن ببین من زشتم یا زیبا؟ انسان كمی مكث كرد و گفت: زیبا. ابلیس گفت: حالا به من میگی كجا داری میری؟ ولی باز انسان جواب نداد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512
تولدی دوباره
🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_هشتم ❄فرشته گفت: خدا ابلیس را از آتش آفریده بود ولی تو
#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_نهم
ابلیس گفت :عیبی نداره میدونم. داری میری خودتو قربانی كنی، حتما اون فرشته دروغگو به تو گفته تا خودتو قربانی نكنی به خدا نخواهی رسید و منم دشمن توام و نمیخواهم تو خوشبخت بشی؛ غیر از اینه؟ انسان گفت: معلومه كه تو دشمن منی و غیر از این چیز دیگهای نیست. ابلیس گفت: مثل اینكه توی كله تو عقل نیست. خودت بگو، تو میخواهی بروی خودت را دستی دستی هلاك كنی بعد به من میگی كه من دشمن توام. تو خودت دشمن خودتی. انسان به فكر فرو رفت؛ ابلیس وقتی دید انسان سكوت كرده دوباره شروع كرد: اصلاً یك سوال دیگه؟ تو بهتیرن هستی چرا تو باید فدای دیگران بشوی؟ چرا دیگران خودشونو فدای تو نكنند؟ انسان پیش خودش گفت: خودمونیما زیادم بیراه نمیگه. توی دل انسان تردید افتاده بود: برم، نرم، برگردم، برنگردم،... یاد حرف فرشته افتاد: ابلیس یه اسلحه خطرناك به اسم ناآگاهی داره كه فقط با سلاح آگاهی میشه از پس اون برآمد. دست كرد توی كوله پشتیاش و یك بسته بیرون آورد و بازش كرد؛ توی بسته نوشته شده بود: اولین درس: هر كس بگوید انا خیراٌ منه؛ رجیم خواهد شد. بله اولین درس را روز اول ابلیس بصورت عملی به انسان یاد داده بود. انسان درس را خواند و تفكر كرد و فهمید . چه چیزی را فهمید؟ انسان فهمید هر كس در مقابل خدا بگوید انا خیراٌ منه هرگز به ملاقات او نایل نخواهد شد.
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ورنه انسان نبرد صرفه ز شیطان رجیم انسان بستههای آگاهی را در میآورد و یكی یكی مطالعه میكرد. هر درسی كه انسان یاد میگرفت، ابلیس یك گام به عقب میرفت و دور میشد. تا آنجاییكه دیگه دیده نشد. انسان در قرباگاه بود و فرشته نظاره میكرد. انسان به فرشته نگاهی كرد. فرشته گفت: حی علی الفلاح بشتاب به سوی رستگاری. انسان منیت خود را در پیشگاه عشق قربانی كرد و فرشته گفت: حی علی الفلاح بشتاب بسوی شكوفاشدن. انسان نفسی عمیق كشید و گفت:آزاد شدم.
جانی كه خلاص از شب هجران توكردم
در روز وصال تو به قربــــــــان تو كردم
خون بود شرابی كه به دوران توخوردم
غم بود نشاطی كه به دوران تـــو كردم
تا پرده برافكـــندم از آن صورت زیبــــا
صاحب نظران را همــــه حیران تو كردم
ادامه دارد....
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_نهم ابلیس گفت :عیبی نداره میدونم. داری میری خودتو قربا
#برگی از معرفت🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_دهم_نهایی
انسان و فرشته پشت در ایستاده بودند. انسان دست در حلقه در برد و در را كوبید. ندا آمد :
كیست؟ انسان گفت: هیچكس، غیر از تو هیچكس نیست.
در هر دو طرف فقط تو هستی
(فاینما تولوا فثم وجه الله)
در دو جهان غیر خدا هیچ نیست
هیچ مگو هیچ كه آن هیچ نیست
این كمر هستی موهوم را
چون بگشایی به میان هیچ نیست
در گشوده شد. انسان رو به فرشته كرد و گفت: بیا بریم. فرشته گفت: من فقط تا همین جا میتونستم همراه تو باشم.
فقط تو اجازه وارد شدن به خانه خدا را داری و نه هیچكس دیگه. انسان رفت داخل و در پشت سرش بسته شد. حالا انسان داخل خانه بود اما... اما با كمال تعجب خانه خالی بود و هیچكس داخل خانه خدا نبود. انسان نمیدانست باید چه بكند او متعجب شده بود.
او صدا زد: خدا... خدا.... خدا... ولی جوابی نیامد و فقط پژواك صدای خودش را شنید كه میگفت: خودآ... خودآ... خودآ... یكبار دیگر انسان صدا زد: خدا... خدا... خدا... و دوباره: خودآ... خودآ... خودآ... انسان نگاهی به خودش و به قلبش انداخت و به خودش آمد: خدا در یك خانه خشتی و گلی جا نمیشود ولی در قلب انسان جا میشود.
ای دل غافل خدا در تمام این ساعات و لحظات خدا در دل من جا داشت و من برای پیدا كردنش دور دنیا چرخیدم. بله انسان خدا را پیدا كرد و به گوهر مقصود رسید اما نه در خانه گلی بلكه در خانه دل.
سالها دل طلب جام جم از ما میكرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میكرد
گوهری كز صدف كون و مكان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میكرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میكرد
فرشتهها دور كعبه حلقه زده بودند و منتظر بودند؛ در باز شد و آدم از خانه بیرون آمد فرشتهها بر آدم سجده كردند و یادشان آمد آن روزی را كه خدا گفت:
من چیزی میدانم كه شما نمیدانید
(انی اعلم ما لاتعلمون) آدم قصد برگشت داشت اما فرشتهها دورهاش كرده بودند.
آدم كجا میخواهی بروی؟
آدم نرو پیش ما بمان.
آدم گفت: یه ماموریتی دارم و باید بروم و رسالتم را به انجام برسانم. فرشتهها گفتند: چه ماموریتی داری؟ آدم گفت: باید بروم و یك پیامی را به اهالی روستا برسانم. فرشتهها پرسیدند: چه پیامی؟ آدم گفت:
هر در كه زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا كه روم پـــرتو كاشانه تویـــی تو
در میكده و دیـــــــر كه جانانه تویی تو
مقصود من از كعبه و بتــخانه تویی تو
مقصود تویی كعبــــــه و بتخانه بهانه
بلبل به چمــنزار گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اســرار عیان دید
عارف صفت وصف تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عكس رخ یار توان دید
دیوانهایام من كه روم خانه به خانه
پایان
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅