‌ ‌ ‌ ‌ 🍃🍃 🍂🍂 اهالی ده می‌گفتند: انسان یه جوری شده، دیگه كمتر حرف می‌زنه، بیشتر وقت‌ها تو خودشه؛ راست هم می‌گفتند، این انسان، انسان سابق نبود. انسان باز به همان درخت تكیه داده بود و باز هم خوابش برده بود. دوباره صدا را شنید. سفر كنید، سفر كنید... (سیروا سیروا) انسان برای بار دوم به درون خودش سفر كرد و فرشته را دید. فرشته داشت یك چیزی را زمزمه می‌كرد. حس كنجكاوی انسان برانگیخته شده بود. انسان نزدیك‌تر رفت تا صدای فرشته را بهتر بشنود. این‌بار فرشته داشت می‌گفت: ای كه ردا بر سر كشیده‌ای قیام كن. (یا ایها المدثر قم فانذر) انسان توی كوچه پس كوچه‌ها راه می‌رفت و با خودش تكرار می‌كرد: ردا بر سر كشیده، ردا بر سر كشیده، قیام كن، برخیز... چرا ردایی از بینش‌های غلط بر سر كشیدم؟ چرا؟ وقتش رسیده كه از این وضعیت رها شوم. مردم به انسان نگاه می‌كردند و سری تكان می‌دادند و می‌رفتند. بعضی وقتها بچه‌ها دنبال انسان راه می‌افتادند و مسخره‌اش می‌كردند ولی انسان در عالم دیگری بسر می‌برد. دانه‌های اشك از چشمان انسان غلط می‌خوردند و سرازیر می‌شدند. فرشته گفت: انسان چرا اینقدر بی‌قراری؟ انسان گفت: نمی‌دونم،‌احساس می‌كنم غریبم. احساس می‌كنم گم شدم. بعضی وقتها هم احساس می‌كنم یك گم شده دارم. فرشته گفت: چرا گریه می‌كنی؟ انسان گفت: هم گریه  فراقه و هم گریه اشتیاق. سینه خواهم شرحه شرحه كز فراق    تــــا بـگویم شـــرح درد اشتــــــیاق من به هر جمعیــــــتی نالان شـــدم    جفت بــد حالان و خوشحالان شدم هر كسی كو دور ماند از اصل خویش       باز جـــوید روزگــــار وصـــل خویش فرشته گفت: گمشده تو خداست و تا گمشده‌ات را پیدا نكنی دلت از تب و تاب نمی‌افتد. انسان گفت: خدا را كجا می‌توان پیدا كرد؟ فرشته گفت: برای پیدا كردن خدا باید به خانه خدا بروی و بعد از مكثی طولانی ادامه داد: این طوری كه گمشده‌ات پیدا نمی‌شه باید همت كنی و عزم سفر كنی اما آگاه باش كه كسی استطاعت نداره به این سفر بره، حتماً باید ره توشه مناسب داشته باشی. انسان گفت: من در تمام عمر از ده خارج نشده‌ام و سفر كردن بلد نیستم. فرشته گفت: من در این سفر راهنمای تو خواهم بود. سفر عشق نیاز به كوله‌باری از اندیشه‌ها و بینش‌های درست داره؛ برو و در میان افكار و اندیشه‌ها بهترین‌هایش را گلچین كن. (فبشر عبادی الذین یستمعون القول و یبتعون الاحسنه) چندی گذشته بود و كوله‌بار انسان پر شده بود از اندیشه‌های ناب؛ او در پی جمع‌آوری اندیشه كاری نداشت كه چه كسی اندیشه را می‌گوید بلكه برای او فقط خود اندیشه مهم بود.  وقتش رسیده بود كه با اهالی ده وداع كند؛ مردم دور انسان جمع شده بودند و نگرانش بودند. یكی می‌گفت: كجا می‌روی؟ انسان می‌گفت: من غریبم به وطنم خواهم رفت. دیگری می‌پرسید: برای چه می‌روی؟ انسان می‌گفت: از پی گم شده‌ام می‌روم. یكی دیگر گفت: چرا مهملات می‌بافی همین‌جا بمان خودت را به كشتن خواهی داد. .... 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512