🍃🍃برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_هشتم
❄فرشته گفت: خدا ابلیس را از آتش آفریده بود ولی تو را از خاك. ابلیس گفت: من از خاك برترم و به خاك سجده نخواهم كرد. خدا ابلیس رااز درگاه خودش راند و ابلیس هم قسم خورد كه تو را از راه مستقیم منحرف كنه تا تو به خدا نرسی.
فرشته ادامه داد: ابلیس یك اسلحه قدرتمند به اسم جهل و ناآگاهی داره و اگر بخواهی از سد ابلیس بگذری باید مسلح شوی. انسان با تعجب پرسید: به چه چیزی باید مسلح شوم؟
فرشته گفت: به سلاح آگاهی. انسان گفت: ولی اینجا كه خالی و تاریكه من چیزی نمیبینم. فرشته گفت: توی همین تاریكی باید صحرا را بگردی و تا میتوانی آگاهی كسب كنی.
یادت هم بماند فردا توی راه فقط به جلو نگاه كن.
❄انسان راهی قربانگاه بود و كوله بارش هم پر بود از آگاهی. یك صدایی از پشت سر شنید كه گفت: با این عجله كجا داری میری؟ انسان سرش را بر نگرداند.
صدا این دفعه از سمت چپش آمد: نمیخواهی به من بگویی كجا داری میری؟ انسان باز هم تكان نخورد. صدا از سمت راستش آمد: عیبی نداره اگر دوست نداری نگو و انسان نگاه نكرد.
وای چقدر زیباست. اینبار جلوی انسان ایستاده بود و این چیزی بود كه انسان داشت به خودش میگفت. انسان پرسید: تو كی هستی؟ فرشته زیبا گفت: من دوست هستم دشمن نیستم، من خیلی وقته اینجا منتظر تو هستم. انسان گفت: نكنه تو ابلیسی؟
و او گفت:بله خودم هستم. انسان گفت: من فكر میكردم كه تو زشت باشی اما... ابلیس گفت: اما كه چی خودت كه چشم داری درست نگاه كن ببین من زشتم یا زیبا؟ انسان كمی مكث كرد و گفت: زیبا. ابلیس گفت: حالا به من میگی كجا داری میری؟ ولی باز انسان جواب نداد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512