✅ بهلول و ابوحنیفه روزی بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر می‌کرد. او را در حال تدریس دید و شنید که ابوحنیفه می‌گوید: حضرت صادق(ع) مطالبی می‌گوید که من آنها را نمی‌پسندم! اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتی که شیطان از آتش خلق شده است و چگونه ممکن است به‌واسطه آتش عذاب شود؟ دوم آنکه خدا را نمی‌توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزی که هستی و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود؟ سوم آنکه فاعل و به جا آورنده اعمال خود بنی‌آدمند در صورتی که اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان. بهلول که این کلمات را شنید، کلوخی برداشت و به‌سوی ابوحنیفه پرت کرد و گریخت. اتفاقاً کلوخ بر پیشانی ابوحنیفه اصابت کرد. ابوحنیفه و شاگردانش به دنبال بهلول رفتند و او را گرفته نزد خلیفه بردند. بهلول پرسید: از طرف من به شما چه ستمی شده است؟ ابوحنیفه گفت: کلوخی که پرت کردی سرم را آزرده است. بهلول پرسید: آیا می‌توانی آن درد را نشان بدهی؟ ابوحنیفه گفت مگر درد را می‌توان نشان داد؟ بهلول گفت: اگر به حقیقت دردی در سر تو موجود است، چرا از نشان دادن آن عاجزی؟! آیا تو خود نمی‌گفتی هرچه هستی دارد قابل دیدن است؟ از نظر دیگر مگر تو از خاک آفریده نشده‌ای و عقیده نداری که هیچ چیز به هم‌جنس خود عذاب نمی‌شود و آزرده نمی‌گردد؟ آن کلوخ هم از خاک بود. پس بنا به عقیده تو، من تو را نیازرده‌ام. از این‌ها گذشته، مگر تو در مسجد نمی‌گفتی هرچه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل آن خداوند است و بنده را تقصیر نیست؟ پس این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو اصابت نموده است و مرا تقصیری نیست. ابوحنیفه فهمید که بهلول در حقیقت با یک کلوخ، سه غلط و اشتباه او را فاش نموده است! در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود. 📖 منبع: پند تاریخ، ج۱، ص۱۲ و ۱۳ (با تصرف) 🆔 @almiqat