«سلطان تراریخته» مُراد سجلّش، سجل نبود. سیاهه بود.شایداگر شرع دست و بالش را نبسته بود باز هم می گرفت،هشت تا،ده تا،صدتا.اصلا حرمسرای پالانی می ساخت.فقط از یک زنیکه صیغه ای قفقازی هفت تا پسر داشت که هفتمی اش عباسقلی بود. ریز و درشتشان توی دست و پای روس ها چرخیده بودند.پادویی می کردند.پیش چشم افسرهای شوروی خودشان را به موش مردگی می زدند اما زورشان به رعیت بدبخت می رسید. عباسقلی هم لنگه خودش بود.دو سه جین بچه پس انداخته بود.دلال بود، توی دربار ناصری. دلال دخترهای گرجی خوش بر و رو.سلطانْ جماعت از یک جایی جنس بومی می زند زیر دلشان، می روند توی کار واردات. مجال حرف زدن از قوانلوهای قجر نیست.برگردیم سر ریخت و پاش پالانی ها.... رضا پسر عباسقلی برعکس پدر و جد پدری اش تَرَقیده بود.نوجوانی هایش فعلگی کرده بود و توی اصطبل قزاقخانه پِهِن اسب ها را می روفت.کم کم حال و هوای اصطبل روس ها به ریه اش ساخت وخودش را کشید بالا و شد وکیل باشی گروهان شصت تیر.با این خیزی که رضا برداشته بود یک نسخه معیوب از پالانی ها را پیوند زد به قزاق ها. خداییش آدمی که ننه اش را توی قبرستان چهار راه حسن آباد خاک کرده اند و همه می دانند هنوز استخوان هایش نپوسیده اما او دستور می دهد خاک قبرستان را به توبره بکشند و جایش ساختمان اطفاییه بسازند، این آدم معیوب نیست؟! درست بود که ترقی کرد و شد یک رأس قزاق اما جان به جانش هم که می کردی همه اخلاقهای دوره پالانی اش را برداشته بود با خودش آورده بود.بخاطر خوش خدمتی هایش تیمور آیرُملو دخترش تاج الملوک را به عقدش درآورد.رضا توی سنگلج تهران خانه جمع و جوری اجاره کرد.تا من دو خط دیگر بنویسم به لطف پدر تاج الملوک،فرمانده سپاه قزوین شده و تا شما یک گلویی تازه کنید نسخه احمدشاه را پیچده و با پدرسوختگی انگلیس ها کودتا کرده و رسیده به مسند سردار سپهی.آخرش هم که تاسف شاعر افاقه نکرد که:یارب مباد آنکه گدا معتبر شود و شد. محصول پیوندی پالانی ها و قزاق ها شده بود شاه تراریخته مملکت،کسی که محصول مزرعه مشروطه چی ها را لگد کرده بود و کفشش را زده بود توی خون مجاهدهای جنگلی شده بود اعلی حضرت همایونی.از هزار و سیصد و چهار تا هزار و سیصد و بیست چند سال می شود؟او همینقدر شاه بود.اما اجاره نشین خانه سنگلج تهران تبدیل شد به بزرگترین زمین دار آسیا.باغ ها و مزارع و روستاهای شمال را با اخلاق قزاقی اش از چنگ رعیت فلک زده درآورد،آن هم زیر قیمت و مفت،عطش زمین خواری اش تمامی نداشت. از بس مار خورده بود، افعی شده بود.... «جراید خارجی آن روز نوشتند: در ایران جانوری پیداشده که زمین می خورد.» خون رعیت را کرد توی شیشه.از تجدد خواهی و به باد دادن حیثیت ناموس ایرانی تا قصه راه آهن. هر غلطی احمد شاه با آن عقل ناقصش نکرد او انجامش داد. بنام رعیت ایران و به کام انگلیس ها. ریل های راه آهنی که ساخت به جایی که شرق را برساند به غرب از بر و بیابان های جنوب از جایی بیرون شهرها می گذشت تا تجهیزات انگلیسی ها را ببرد شمال،مالیاتش را هم بستند به قند و شکر و چای!اروپایی ها می گفتند ایران راه آهنی ساخته که از هیچ جا به هیچ جا می رود! شهریور سال بیست، روزی که رفت، خیابان های تهران زیر چکمه قزاق ها و انگلیس ها بود اما رعیت خوشحال بودند. پایان طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid @almohanaa