🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 آن روز داغ که فرمانده ما شهید شد تیرماه سال ۶۷ روزهای سختی برای ما بود. گرمای بیش از پنجاه درجه فکه و از طرف دیگه هم سوزش زخم ها و طاولها و سرفه های پی در پی بچه هایی که خورده بودند سکوتی نبود که قدری توی چادر استراحت کنی. عمده در شیمیایی شده بودند و هنوز توی تهرون داشتند درمان میشدند که خبرهای بد جیهه اونها رو از روی تخت بیمارستانها و کنج خونه ها به کشوند. ( اردوگاه تخریب لشگر ۱۰ سیدالشهداء علیه السلام در جاده فکه) جنب و جوش خاصی داشت. مدام خبر میرسید دشمن پیشروی کرده و کسی جلودارش نیست. خط و که برادران ارتشی در آن مشغول پدافند بودند با حمله شدید دشمن از هوا و زمین شکسته شده بود و دشمن به سمت و داشت پیشروی میکرد.. و بعضی از بچه ها مدام بین مقر و مناطق درگیری در تردد بودند و اخبار جبهه نو به نو میرسید.با وجود این خبرها عن قریب بود که دشمن به مقر ما برسه..بچه ها حدود پنجاه نفری بودند و همه آماده شدند برای سد کردن راه دشمن…مهمات به اندازه کافی برای معطل کردن دشمن وجود داشت. انبارهای مهمات پر بود از و اقسام . و یک عزم پولادین برای مقابله با دشمن. روز ۲۲ تیرماه ۶۷ بود که خبر رسید دشمن قرارگاه ارتش در “تپه های برغازه” رو گرفته… همه آماده شدند … چون از “برغازه” تا مقر ما نیم ساعت بیشتر راه نبود..خطر خیلی جدی بود.. -گردان بود و بایستی بچه ها رو فرماندهی کنه. برای اینکه دقیقا بدونه دشمن تا کجا جلو اومده سوار موتور تریل ۲۵۰شد و مجتبی رو هم ترکش نشوند و رفتن به سمت فکه… نزدیک های غروب بود که مجتبی نفس زنان و تنها برگشت و گفت بعثی های عراقی ناصر رو با تیر زدند و با موتور زمین خوردیم و من دیدم اگه معطل کنم اسیرم میکنند و از دستشون فرار کردم… روز ۲۲ تیرماه سال ۶۷ بود که فرمانده ما -اربابیان با بدنی مجروح در حالیکه تیری به قلبش نشسته بود گرفتار مزدوران بعثی شد… با او چگونه رفتار کردند الله و اعلم… اما استخوان های مطهرش ، سال ۸۰ از به ما رسید و در گلزار شهدای علیها مهمان خاک شد. @alvaresinchannel