🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌹🌱🌹🌱 🌹🌱 🕊 شهید‌والامقام 💚 👦🏻حسن غفاری در ۲۵ شهریور سال ۶۱ در شهر ری در یک خانواده صمیمی متولد شد.😍 ☺️حسن پسری مهربان ودوست داشتنی و خوش برخورد بود. حسن با علاقه قلبی که به لباس پاسداری داشت شغل پاسداری را انتخاب کرد👮🏻‍♂ 💍او در روزهای سرد زمستان سال ۸۵ پیوند آسمانی اش را با خانم فاطمه امینی بست و حاصل این ازدواج زیبا مهلا خانم هفت ساله و علی کوچولو دو ساله است.👦🏻 خانم امینی برای مخاطبان فرهیخته گذری مختصر از خصوصیات اخلاقی شهید و روزهای زیبای زندگی اش با شهید می گوید.☺️ ✨حسن فردی بسیار رقیق القلب و با یک روحیه شاداب و فردی اجتماعی بود. در کارش بسیار جدی و پشت کار بسیاری داشت. در همه کارهایش توکل را سرلوحه کارش قرار می‌داد و توسل با اهل بیت🤲🏻 حتما در آن کار موفق می‌شد.👌🏻 🤩علاقه بسیار زیادی به مقام معظم رهبری داشتند و می گفتند باید در تمامی مسائل ببینیم آقا چه می‌گویند نه افراط داشته باشیم و نه تفریط، گوشمان باید به صحبت های آقا باشد. هیچ وقت صدای بلندش را نشنیدم، نماز شبش، زیارت عاشورا و نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد. 💐پدر و مادر برایشان بسیار قابل احترام بود. هر کس به اندازه‌ای خوبی می‌کرد، حتما آن خوبی را چندین برابر جبران می‌کرد. 💍در آغاز فصل عاشقی زندگی شهید هر کسی چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت دویست سکه، و دیگری می‌گفت کم است. در آخر حسن صبرش سرآمد و به پدرم گفت‌: حاج آقا اجازه می‌دهید من با فاطمه خانم چند دقیقه صحبت کنم، وقتی باهم صحبت کردیم اوگفت‌: کالا که نمی‌خواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم، یک پیشنهاد می‌دهم نظرت باهفت سفر عشق: قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیہ؟😍 و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی. 🚗از این پیشنهاد حسن خیلی خوشحال شدم، و همه سفرها را با هم رفتیم. ☺️روزهای عید نوروز که می شد بچه ها را خیلی سریع آماده می‌کردم چون اولین نفری بودیم که به دیدار پدر و مادر حسن می‌رفتیم با یک دسته گل💐 بسیار زیبا هدیه حسن برای مادرش. 🌱یک سال آخر عمرش همیشه از شهادت و رفتن صحبت می‌کرد، مستند و فیلم هایی که از شهدا تلوزیون پخش می‌شد را پیگیر بود و از من هم می‌خواست که ببینم. اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با شهدا و دوستان شهیدش زندگی می‌کرد.به من می گفت : فاطمه جان راضی شو من به سوریه بروم دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من عاشق شهادت هستم، به هر چیزی که در زندگی می‌خواستم رسیده‌م. اما نمی توانم نسبت به صدای مظلومان شیعه‌ای که احتیاج به یاری وکمک دارند بی اعتنا باشم. نمی توانم ببینم عده‌ای شیعه زیرشکنجه تیر و تفنگ هستند و من اینجا آرام زندگی کنم. من وقتی لباس پاسداری را پوشیدم، خودم را آماده شهادت کردم، حیف نیست به مرگ طبیعی بمیرم...😔😭 😔اما من در برابر تمامی حرف های حسن فقط سکوت می کردم. سکوت پشت سکوت، می ترسیدم نکند حتی کلمه ای حرف بزنم و در تصمیم حسن تزلزلی ایجاد کنم. و یا اینکه او را از رفتن پشیمان کنم. و اگر حسن به آرزویش نرسد یک عمر خودم را ملامت کنم که من مانع شهادتش شدم.😔 در تنهایی هایم گاهی گریه می‌کردم، و نگران بچه‌هایم بودم امایقین داشتم و دارم اگر شهید هم شد حسن من زنده است و نزد خداوند عند ربهم یرزقون است. 👇👇