🌷🦋💠 یک نسل زیبایی⚜✨ 💨بادی گرم از سینه کش صحرا بلند شده و لایه‌ای از غبار همهٔ دشت را پوشانده بود.🌫 جبار هراسان نگاهش را به اطراف چرخاند و مشت مشت خاک ها را کنار زد چاله کوچکی کافی بود تا کارش را به انجام برساند.🕳 هنوز صدای ضجه‌های آسیه تو در توی ذهنش می‌پیچید و اعصابش را پریشان می‌کرد😭. بی آنکه نگاهش را به صورت نوزاد کنار دستش بیاندازد دستی زیر قنداقه انداخت و روی خاک های نرم گودال کوچک رهایش کرد.☹️ صداهای ریزی که از دهان لطیف دخترش خارج می‌شد را نشنید اولین مشت خاک را روی بدن کودک پاشید.😳 صدای گریه آرام نوزاد لابه‌لای هیاهوی باد گم می‌شد.😤 با پشت دست عرق پیشانیش را چید و گرهی به ابروهای پر پشت و در هم تنیده اش انداخت.😠 دوباره مشت درشت و سیاهش را پر از خاک کرد و روی بدن کودک پاشید.👺 صدای قدم‌هایی آرام و شمرده از دور در گوشش پیچید. 👣 تا بخواهد سر بچرخاند دستی روی شانه‌اش نشست: _ چه می‌کنی مرد⁉️ جبار سرش را تندی برگرداند و به مرد پشت سرش نگاه کرد، محمد بود، محمد امین. ☺️ جبار دستپاچه شد روی زانو خم شد که با اشاره محمد امین سر جایش نشست.😞 محمدامین کودک را به آرامی از گودال خاک بلند کرد و در آغوش گرفت👼. موهای طلایی دخترک زیر دستان نوازشگر او به روشنی درخشید. نگاه مهربان محمد ☀️روی صورت آفتاب سوخته جبار سایه انداخت. کودک در پناه دستان محمد تکانی خورد و نگاه شرمنده پدر را سمت خود کشاند.🙇‍♀ صدای گرم محمد چنان نسیمی پهنهٔ دشت را لطیف کرد: _ ✨چشمانی به این زیبایی زیبایی یک نسل را تضمین می‌کند حیف است زیر خاک مدفون شود، دختران سرچشمهٔ زندگی اند...🧚‍♂🧚‍♀ 💫مدرسه علمیه الزهرا سلام الله علیها همدان 💫@alzhahra_hamedan