ــ ــــ ــــــــ ــ درِ خانه خانم‌‌جان به روی همه باز بود. همیشه سماور ذغالـے تھِ باغ را روشن می‌کرد و روی نعلبکی‌های گـل‌‌ سرخ چند تایی نباتِ‌شیرین می‌گذاشت تا فرزندانش برسند .. هر جمعه اسپند روی آتش می‌ریخت و با پاچینِ چین‌ دارش راه مۍافتاد کنار حوض‌حیاط و شمعدانی‌های لب‌باغچه لب‌هایش چهار قُل مۍخواند و دستان حنازده‌اش ظرف اسپند را دور سَرشان می‌چرخاند . قبل از ظهر فسنجانش را بار میگذاشت، ریحان از باغچہ میچید. آن‌وقت روی تخت چوبۍ پایینِ ایوان، کنار یکدیگر مۍنشستند تا مبادا پشت به‌هم بنشیند. عزیزانش کھ مسافر می‌ شدند قرآن‌جیبی آقاجان را می‌گذاشتـ روی سینی و آب و غنچھ محمدی‌هاي ریز درون کاسھ مۍریخت و برای سر سلامتي پشت سرشان می‌ریخت ..