•🪴 کافی بود تارتَنَک غـم باعـث شود دل‌مان بگیرد؛ آن‌ وقت بود آقاجان دايی را صدا می‌کرد. او با آن پیکانِ زرد قناری‌اش مي آمد و همراه او تا رشتـ می‌رفتیم، درخت بود، دل‌مان را دشت مۍکرد. باران بود و از شکاف سقف دل‌ چکہ می‌کرد به اتاقک زیر شیروانـی - دایی بود و صدای خوبۍ هم داشت، می‌خواند. آجیل و کشمش در جیب‌هایمان می‌ریخت. آقاجان می‌خندید. خانم‌ جان چای بابونه دم می‌کرد حال‌مان سبز می‌شد.