‌ شستن رخت‌‌ها خیلۍ سخـت بود و واقعا دل و جرعت می‌خواست. من هم بھ‌این سختی عادت کرده بودم. دلم نمی‌خواستـ از آن‌جا بیرون بیایم.‌ ولی دایۍ عباس گفت : ــ الان خیاط‌خونه خیلی‌‌ نیاز بہ‌کمک داره ــ بعد‌ از کلۍ فکر کردن بهـ این نتیجه رسیدم کہ هر جا نیاز به کمک دارد نباید دریغ‌کرد. چون خیاطے هم بلد بودیم، با خالھ‌هایم رفتیم خیاط‌ خونھ‌ی‌ِ کربلا و‌ شدیم‌ خیاط رزمنده‌ها. کارمان چرخہ‌ی‌ زیبایی داشت‌؛ ما لباس می‌دوختیم، رزمنده‌ها استفاده می‌کردند و عده‌ای‌ دیگر در موقعیت‌ سخت، همان لباس‌ها را می‌شستند. لباس می‌دوختیم و به این فکر‌ می‌کردم کہ‌قرار استـ خون کدام جوان بریزد رویش و کدام مـادر گریه کند و خونش را بشوید. ء ــــــــــــــــــ ــ