[‌؛] رسیده‌ بودیم‌ اندیمشک؛ رخت‌شوی‌خانهٔ بیمارستان‌ شھید‌ کلانتری دیگر هر‌ روز می‌رفتم رخت‌شویی. سرمای استخوان‌ سوز اندیمشک‌ ماتم رختشویی را بیشتر کرده‌ بود. عملیات‌ها و حملھ‌های موشکے هم‌ تمامی نداشت. وقتی ملافه‌های‌ خونی را باز می‌کردیم و می‌ریختم توی حوض، رختـ‌شویی می‌شد‌ مثل‌ قتلگا‌ه‌‌ِ کربلا خون‌هاي‌لختہ و تکه‌تکه پوست‌ و‌ گوشت می‌افتاد کف‌ِرخت‌شویی‌ و خونابه از حوض سر ریز می‌کرد. بین‌ خودمان خانم‌‌های رخت‌شویی اسم آن‌جا را گذاشتہ‌بودیم، قتلگاه و خیمه‌گاه‌ یاران‌ خمینی. مادر مفقود‌‌الاثری پای تشت نشستھ بود. بادقت بہ‌لکه‌های‌ روی لباس صابون می‌زد و‌ توی‌دستش مي‌سابید انگار داشتـ لباس پسر خودش‌‌را می‌شست. کنارِ او مادر سہ شهید ساکت‌تر از همه وایتکس می‌ریخت و ملافه‌ها را می‌شست. از آن‌همه صبرش حیران بودم.