🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#رمان_چادرگلدار_قسمت_هفتم🌺
روزگار به سختی میگذشت جنگ باعث گرانی شده بودو اینکه هر روز رادیو تلویزیون نشون میداد رزمنده ها عملیات کرده اند
و همه نگران بودیم
هربار شهیدی را به روستا می اوردندو همه ی روستا عزادار میشد
خواهر کوچکم زهرا از وقتی به دنیا اومدبا من انس گرفته بود وبیشتر پیش من بود
و به من مامان میگفت
یه روز که داشتم زهرا را میخوابوندم در حیاط به صدا در اومد و نرگس خواهر که ازمن دوسال کوچکتر بود رفت و درو باز کرد
زنعموم بود و گفت شب با عمو و پسرش جابر میان برای امرخیر
ما از پررویی این خانواده داشتیم دیوونه میشدیم
آقام رفته بودصحرا؛
من از وقتی شنیدم همش گریه میکردم چون اگه آقام قبول میکرد نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم.
آقام از صحرا اومد خورجین وسایلش تو دستش بودوقتی مادرم ماجرا را گفت خورجین را وسط حیاط انداخت و باعصبانیت داد زد:
این زن دست از سر مابرنمیداره اول داداشمو بدبخت کرد حالا میخواد بیاد سراغ بچه های من.
اون موقع من از موضوعی که بین آقام و زن عموم بوده خبر نداشتم
بعدا از مادرم شنیدم زنعموم وقتی مجرد بوده هر روز میرفته خونه بابا بزرگم به هوای اینکه پدرم باهاش ازدواج کنه اماپدرم به خاطر رفتارهای زشتی که زنعموم داشته اصلا قبول نمیکنه و اون از آقام ناامید میشه میره سراغ عموم و بالاخره موفق میشه؛
اما تو خونشون خیلی به عموم بی احترامی میکردن مثلامیدونستم برای اومدن امشبشون حتی به عموم نگفته بودن چه برسه نظرش را بپرسن و هیچوقت عموم جرات نمیکرد بی اجازه زنعموم آب بخوره.
آقام بعد از اینکه وسایلش را گذاشت اومد تو خونه و گفت:خدیجه من جنازه تو را هم دست اینا نمیدم تا من هستم نمیزارم دستشون بهت برسه الانم میرم جوابشونو میدم نمیزارم کار به شب برسه اینا اگه آدم بودن اول با خودم حرف میزدم.
از خوشحالی نمیدونستم چه کار کنم ،اگه تا آخر عمرم هم مجرد میموندم دلم نمیخواست زن جابر بشم.
🚫❌کپی از رمان حرام می باشد❌
#ساخت_کانال
مارا به دوستانتون معرفی کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺