ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خانه که رسیدم،حمیدوسط پذیرایی پتوانداحته بودوخواب بود. کیک راروی میزگذاشتم ولامپ اتاق راروشن کردم.نگاهم به دستهایش افتادکه به خاطرکارباکابل هاودکل های مخابرات پاره پاره وخشک شده بود. به خاطرمسیولیتش درقسمت مخابرات سپاه،همه ی سروکارش باسیم های جنگی زمخت وکابل های فشارقوی بود.معمولابیشترساعت کاری جلوی آفتاب بود،برای همین صورتش آفتاب سوخته میشد.وقتی به خانه میرسید،ازشدت خستگی ناهارراکه میخورد،ازپامی افتاد. دستهاوپاهایش راکه دیدم دلم سوخت.رفتم روزنامه آوردم وزیرپاهایش انداختم.همان طورکه خواب بودکف پاودستهایش راکرم زدم وروی صورتش ماسک ماست وخیارگذاشتم که اثرآفتاب سوختگی بهترشود.آن قدرخسته بودکه متوجه نشد.ازکرم زدن خوشش نمی آمد.همیشه میگفت:"کرم برای مردنیست. کرم مردبایدگل باشه!"بااین حال من مرتب این کاررامیکردم که پوست دستهاوپاهایش بیشترازاین خراب نشود. کمی که گذشت بیدارشد.کیک تولدراکه دیدخیلی خوشحال شد. گفت:"اول صبح که پیامک تبریک ازبانک اومدپیش خودم گفتم حتمافرزانه یادش رفته،والاتبریک میگفت."امان ندادکه ازاین مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازم.تاچشمش به کیک افتاداول یک تکه ی بزرگ ازکیک برداشت وخورد.بعدچاقوراگذاشت روی کیک گفت:"مثلامابه این کیک دست نزدیم.حالاعکس بگیر!" برای شب نشینی رفتیم منزل آقامیثم؛همکارحمید.ازوقتی که بچه دارشده بودندفرصت نشده بودبه آنهاسربزنیم.حمیدچنان گرم صحبت بارفیقش بودکه اصلاانگارنه انگاراین هاهمکارهمپ هستندوهرروزهمدیگررامی بینند.ماهم داخل اتاق درموردبچه داری صحبت میکردیم. تامن ابوالفضل رابغل گرفتم،شیری که خورده بودراروی چادرمن بالاآورد.چادرخیلی کثیف شده بود.به ناچارازهمسرآقامیثم یک چادرامانت گرفتم تاخانه که رسیدم چادرم راکامل بشویم.حدودساعت یازده شب بودکه ازآنجابلندشدیم.چادرخودم راانداخته بودم داخل کیسه وچادرامانتی راسرکرده بودم.روی موتورحمیدبلندبلندذکرمیگفت.صدای"حسین حسین"گفتنش رادوست داشتم. من به حمیدگفتم:"آروم ترذکربگو.این وقت شب کسی میشنوه."گفت:"اشکال نداره،بذارهمه بگن حمیدمجنون امام حسینه.موتورسواری که یه کارمباح حساب میشه.نه واجبه نه مکروه.بذارباذکرگفتن وذکرشنیدن این کارمامستحب بشه،ثواب بنویسن براجفتمون." خانه که رسیدم هردوتاچادررابادست شستم وروی بخاری خشک کردم.بعدهم چادرامانتی رااتوزدم وگذاشتم کناروسایل حمیدروی اپن گفتم:"عزیزم!فرداداری میری محل کاراین چادرروهم برسون به آقامیثم.یه وقت خانمش نیازش میشه."صبح که بلندشدیم هوابارانی بود.مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم. حمیدسرسفره که نشست گفت:"همکارامیگن خانم هافقط سال اول عروسی صبحونه آماده میکنن.سال اول که تموم بشه دیگه ازصبحونه خبری نیست،ولی فکرکنم توخیلی توی این کارپشت کارداری. "خندیدم وگفتم:"تاروزی که من هستم،توبدون صبحونه ازاین خونه بیرون نمیری."حتی روزهای یکشنبه وسه شنبه که میدونم دسته جمعی باهمکارات میری کوه وبعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح بایدصبحونه منزل رومیل کنی." به ساعت نگاه کردم.حمیدبرخلاف روزهای قبل خیلی باآرامش صبحانه میخورد.گفتم:"همش چنددقیقه وقت داری ها. الان سرویستون میره حمید.حواست کجاست؟"گفت:"حواسم هست خانوم.امروزبه خاطراین چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم باسرویس سپاه نمیرم.به اندازه سنگینی همین چادرهم نبایدکارشخصی باوسیله واموال سپاه انجام بدیم!" متعجب ازاین همه دقت نظرروی بیت المال،سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمیدرفتم.به خاطرفعالیت زیادی که درباشگاه وحین ماموریت هایش داشت زانودردگرفته بود.هرروزصبح معجونی ازآب ولرم وعسل وپودرسنجدودارچین برایش درست میکردم. دستوراین طورمعجون هاراازجزوات طب سنتی خودم پیداکرده بودم.ازنوجوانی به خاطرعلاقه ای که داشتم پیگیرطب سنتی وتغذیه اسلامی بودم.باخوردن این معجون اوضاع زانوهایش هرروزبهترازقبل میشد. موقع خداحافظی گفتم:"حالاکه باسرویس نمیری حداقل باخودت چترببرزیربارون خیس نشی."گفت:"توخودت میخوای بری دانشگاه،چترروتوببر.من خیس بشم مشکلی نداره،امادوست ندارم توزیربارون اذیت بشی." آن روزدفتربسیج دانشگاه بااعضای شورابرای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم. وقتی دیدم بحثمان به درازاکشیده،به حمیدپیام دادم که تامن برسم برای ناهارسالادشیرازی درست کند.جلسه که تمام شدزودسوارتاکسی شدم که به خانه برسم.حسابی ضعف کرده بودم،ولی تاسالادشیرازی که حمیددرست کرده بودرادیدم همه ی اشتهایم کورشد.رنگ سالادکه کاملازردبود.تمام خیاروگوجه هاهم وارفته بود! ادامه دارد... کپی/اصکی❌ 💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399