ی دیگه ای که ازش دارم اینه که : با ضد انقلاب درگیر شده بودیم. اش تیر خورد. تا همین اواخر گرفتارش بود. هر بار بهش می گفتم لااقل بیا برویم بنیاد ، جانبازی ات را پی گیری کن. می گفت : ” بی خیال ، این هم بماند یادگاری از کردستان. ” 🍃⚘🍃 اگر یک تکه استخوان را برایم بیاورند جگر آتش گرفته ام آرام می شود. رفته بودند خانه ی یکی از دوست های . همین حرف شهید شد انگیزه شان. محل را تا حدودی می دانستند. با علی محمود وند راه افتادند رفتند منطقه. بدون هیچ وسیله و امکاناتی و فقط با چند تا بیل و کلنگ. 🍃⚘🍃 به روایت از مادر شهید : عزمش را جزم کرده بود. هر چه گفتیم : ” نرو تو دین خود را نسبت به انقلاب ادا کرده ای ”. می گفت : ” باید بروم. شهدا منتظرند. ” چند وقت بعد برگشت و زن و بچه اش را هم با خودش برد.😔 🍃⚘🍃 رفتن اندیمشک ، اهواز ، بعد هم دو کوهه ، از آنجا به اینجا. یک خانه اجاره کردند با دوستش محمود وند. چهار تا پتو انداختند کف زمین و با چند دست رختخواب و یک والر ، همین 🍃⚘🍃