#خاطره ی دیگه ای که ازش دارم اینه که :
با ضد انقلاب درگیر شده بودیم.
#کلیه اش تیر خورد. تا همین اواخر گرفتارش بود. هر بار بهش می گفتم لااقل بیا برویم بنیاد ، جانبازی ات را پی گیری کن. می گفت : ” بی خیال ، این هم بماند یادگاری از کردستان. ”
🍃⚘🍃
اگر یک تکه استخوان
#شهیدم را برایم بیاورند جگر آتش گرفته ام آرام می شود. رفته بودند خانه ی یکی از دوست های
#شهیدشان. همین حرف
#مادر شهید شد انگیزه شان. محل
#شهادتش را تا حدودی می دانستند. با علی محمود وند راه افتادند رفتند منطقه. بدون هیچ وسیله و امکاناتی و فقط با چند تا بیل و کلنگ.
🍃⚘🍃
به روایت از مادر شهید :
عزمش را جزم کرده بود. هر چه گفتیم : ” نرو تو دین خود را نسبت به انقلاب ادا کرده ای ”. می گفت : ” باید بروم.
#مادران شهدا منتظرند. ” چند وقت بعد برگشت و زن و بچه اش را هم با خودش برد.😔
🍃⚘🍃
رفتن اندیمشک ، اهواز ، بعد هم دو کوهه ، از آنجا به اینجا. یک خانه اجاره کردند با دوستش
#علی محمود وند. چهار تا پتو انداختند کف زمین و با چند دست رختخواب و یک والر ، همین
🍃⚘🍃