☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در حالی که از عصبانیت و ناراحتی اشکهایم بی اراده می ریخت به زمین چشم دوختم _خدایا باور نمیکنم کسی که عاشق دیدارش شدم بخواد گردنمو بزنه .خدایا چیکارکنم .نکنه مهسا راست میگه ؟نه , دروغه ,مطمئنم دروغه دلم آرام و قرارنداشت با عجله مانتو عبایی بلندم را پوشیدم.روسری را مثل سری های قبل لبنانی بستم . بدون اینکه به کسی خبر بدهم از خانه خارج شدم و به سمت امامزاده به راه افتادم. نیم ساعت بعد در حالی که چادر نماز سفیدم را مرتب میکردم وارد صحن امام زاده شدم. دورکعت نماز خواندم و مقابل ضریح نشستم و درد و دل کردم .از نگرانی هایم گفتم از گناهانم گفتم و طلب مغفرت کردم.حرفهای مهسا در سرم میچرخید و مرا بی قرارتر میکرد .تنها کسی که میتوانست مرا از سردرگمی نجات دهد کیان بود. تلفن همراهم را از کیفم درآوردم و شماره کیان را گرفتم. با شنیدن صدای کیان از ضریح چشم گرفتم وپاسخ دادم: _سلام _سلام خانم ادیب.حالتون خوبه ان شاءالله؟ _نمیدونم,استاد باید ببینمتون .یه سوال واسم پیش اومده باید بپرسم ازتون ولی باتری گوشیم خالیه الان خاموش میشه _میخوایید گوشیتون رو بزنید به شارژ .من چنددقیقه دیگه تماس میگیرم _نمیشه ,اومدم امام زاده . _اگه ایرادی نداره من میام اونجا _باشه منتظرتونم . _خدانگهدار خودم را تا رسیدن کیان مشغول خواندن قرآن کردم. صدای مداحی در فضا پیچیده بود. معنویت این فضا احساس خوبی را به انسان منتقل میکند. روی نیمکتی روبه روی در ورودی نشستم تا کیان بتواند مرا پیدا کند. به گلدسته های امام زاده نگاه میکردم که صدای کیان در گوشم پیچید _سلام با عجله ایستادم و به پشت سر برگشتم نگاهم به کیان و دخترچادری که کنارش بود افتاد. با دیدن آن دختر احساس خوبم پرکشید و ته دلم خالی شد . به زور نگاه از دخترگرفتم و به کیان چشم دوختم. نمیدانم کیان در چشمان اماده باریدنم چه دید که گفت: _خوبید؟ خوب !در آن لحظه نمیدانستم چه حالی دارم .نگاه از او گرفتم و در حالی که سعی میکردم بغض صدایم را تغییر ندهد .نجوا کردم _سلام استاد.ممنونم نگاهی دوباره به دختر که کمی عقب تر ایستاده بود کردم _سلام خانم استاد به دختر گفت: _زهرا جان آن دختر جانش بود و خودش جان من شده بود. دخترک در حالی که لبخند میزد به سمتم آمد _سلام بانو.. @dokhtaranehazrateAgha