🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت پنجم 🍭 🕌 هنوز هم باورم نشده 🕌 که به کربلا آمدم . 🕌 حال عجیبی در حرم امام حسین ، 🕌 به من دست داد . 🕌 ماشاءالله خیلی شلوغ بود . 🕌 خیلی گریه کردم . 🕌 باور نمی شود 🕌 که در حرم امام حسین هستم 🕌 من از امام حسین شرمنده ام . 🕌 نمی دانم کارهای زشتم را ، 🕌 بخشید یا نه ؟! 🕌 ولی این را می دانم 🕌 که هنوز دوستم دارد . 🕌 وقتی به ایران برگشتم ، 🕌 تصمیم گرفتم 🕌 به حوزه علمیه بروم 🕌 که با مخالفت فامیل و دوستان 🕌 مواجه شدم . 🕌 هر کدام به طریقی می خواست 🕌 مرا منصرف کند 🕌 ولی من برای این راه مقدس ، 🕌 خیلی فکر کردم 🕌 و کاملاً مصمم بودم که به حوزه بروم 🕌 پدر و مادرم هم 🕌 با اینکه از دین خیلی دور بودند 🕌 و حتی نماز و روزه هم نمی گرفتند 🕌 ولی به تصمیم من احترام گذاشتند 🕌 و اجازه ندادند 🕌 تا کسی در کار من دخالت کند 🕌 و از وقتی که سر به راه شدم 🕌 همیشه به همه می گفت : 👈 من به سعید اعتماد دارم . 🕌 و همین یک جمله ، 🕌 مثل یک بمب انرژی بود 🕌 که مرا برای اصلاح خودم ، 🕌 مصمم تر می کرد . 🕌 برای حوزه ثبت نام کردم 🕌 و اتفاقاً قبول هم شدم 🕌 و با کتابهای دینی انس گرفتم . 🕌 در کنار درسم ، 🕌 گاهی تبلیغ دین می کردم 🕌 هر چه از احکام یاد می گرفتم 🕌 به مردم هم یاد می دادم . 🕌 گاهی در مسجدمان ، 🕌 کار فرهنگی می کردم . 🕌 گاهی خادم افتخاری حرم می شدم 🕌 و گاهی 🕌 سراغ دوستان قدیمی ام می رفتم 🕌 که خدا را شکر موفق شدم 🕌 بعضی از آنها را ، با خدا آشتی دهم . 🕌 یک روز که در حوزه ، 🕌 مشغول درس و بحث بودم ، 🕌 ناگهان تلفنم زنگ زد . 🕌 مادرم بود که با گریه می گفت : 👈 پسرم همین الآن بیا خونه 🍡 ادامه دارد ... 🍡 🇮🇷 @amoomolla