🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۷ 🌷
🇮🇷 نواب ، بعد از ماجرای انفجار ،
🇮🇷 با کمک دوستانش ، به مبارزه خود ادامه داد .
🇮🇷 و به حرف مردم و ملامت آنها ،
🇮🇷 هیچ اهمیتی نمی داد .
🇮🇷 برای ماموران ساواک ، تله می گذاشتند
🇮🇷 و آنها را می کشتند .
🇮🇷 و زندانی های بی گناه را آزاد می کردند .
🇮🇷 ماموران ساواک ،
🇮🇷 به هر خانه یا محله ای که حمله می کردند ،
🇮🇷 در دام نواب و دوستانش ، می افتادند .
🇮🇷 نواب و دوستانش ،
👈 خیلی زود در بین مردم ، مشهور شدند .
🇮🇷 و با اسمهای مختلف ، مثل مدافعان مردم ،
🇮🇷 حامیان مردم ، ناجیان مردم ، گروه ضد شاه و...
👈 نامیده می شدند .
🇮🇷 شاه ، خیلی از بچه ها متنفر بود .
🇮🇷 و هیچ بچه ای را دوست نداشت .
🇮🇷 نه آنها را بغل می کرد و نه نمی بوسید .
🇮🇷 وقتی فهمید بچه ای به نام نواب ،
🇮🇷 با چند بچه دیگه ، موی دماغش شده ؛
🇮🇷 دستور داد تا نواب را دستگیر کنند ؛
🇮🇷 و به قصر بیاورند .
🇮🇷 ماموران به خانه نواب حمله کردند ؛
🇮🇷 پدر و مادر نواب ، گریه و زاری می کردند
🇮🇷 و با خواهش و التماس می گفتند :
🌸 کاری به نواب نداشته باشید .
🌸 اون فقط یه بچه است .
🌸 تو رو خدا اونو ببخشید .
🇮🇷 اما نواب ، با قدرت از خانه بیرون آمد
🇮🇷 و به پدر و مادرش گفت :
🌹 نترس مامان ، نترس بابا ، من چیزیم نمیشه .
🌹 خیلی زود بر می گردم پیشتون .
🇮🇷 نواب سوار ماشین ساواک شد ؛
🇮🇷 و با آنها ، به طرف قصر رفتند .
🇮🇷 وقتی به قصر رسیدند ؛
🇮🇷 نواب ، محکم و قوی از ماشین پیاده شد .
🇮🇷 و ماموران ، او را به طرف باغ شاه بردند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla