🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱ 🌷
🌟 به خاطر فشار های اقتصادی ،
🌟 گرانی ، گرفتن مالیات زیاد ،
🌟 فساد و سخت گیری های شاهنشاه ،
👈 زندگی بر مردم ، سخت شده بود .
🌟 روز به روز ، اعتراض های مردم ،
👈 بیشتر می شد .
🌟 تجمع های آنان ، برای گرفتن حق خود ،
🌟 و مطالبه گری از دولت ،
🌟 در مساجد و اماکن عمومی ،
🌟 بیشتر می شد .
🌟 شاهنشاه ، با آن چهره ای ترسناک و وحشتناکش ،
🌟 وارد جلسه ای بزرگ شد .
🌟 همه اعضای جلسه ،
🌟 با صورت و بدنی متفاوت و وحشی ،
🌟 و با سلاح های خطرناک ،
🌟 در جای خود نشسته بودند .
🌟 غیر از چند نگهبان ایرانی ،
🌟 هیچ کس به احترام شاهنشاه ، بلند نشد .
🌟 بعد از قرار گرفتن شاهنشاه ،
🌟 در جایگاه خود ،
🌟 نماینده شیاطین گفت :
♨️ برای سرکوب شورشیان ،
♨️ باید گروه یا سازمانی تاسیس کنیم
♨️ که بتواند ترس و لرزه بر اندام مردم ، بیاندازد
♨️ سازمانی که از خطرناکترین
♨️ و وحشی ترین موجودات ،
👈 تشکیل شده باشد .
♨️ سازمانی از انسانهای جانی و قاتل ،
♨️ و موجودات فضایی و حیوانات درنده ،
♨️ و دیو و شیاطین باید تاسیس کنیم .
🌟 شاهنشاه ،
🌟 نگاهی به دیگر اعضای جلسه انداخت ؛
🌟 سکوت ، بر جلسه حاکم شد .
🌟شاهنشاه گفت :
♨️ همین کار را می کنیم ،
♨️ چنین سازمانی باید تاسیس نماییم .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۲ 🌷
🇮🇷 نواب ، نوجوانی زرنگ و باهوش بود
🇮🇷 صورتی زیبا داشت
🇮🇷 بزرگ شده مسجد و مذهبی بود .
🇮🇷 خیلی دلش می خواست به حوزه برود .
🇮🇷 تا خدا و پیامبران و اهل بیت را بهتر بشناسد
🇮🇷 و مسائل دین و احکام را بیاموزد .
🇮🇷 اما شاه گفته بود :
👹 هر کس به حوزه برود ، او را می کشیم .
🇮🇷 اما نواب از هیچ کس نمی ترسید
🇮🇷 و هر روز ،
🇮🇷 بدون اینکه در حوزه ثبت نام کند
🇮🇷 به حوزه می رفت و از پشت پنجره کلاس ،
🇮🇷 به طلبه ها و استاد نگاه می کرد .
🇮🇷 و چیزهای زیادی ، یاد می گرفت .
🇮🇷 نواب ، با دیدن ظلم و ستم های شاه ،
🇮🇷 و فقر و گرسنگی و گرانی و بیچارگی مردم ،
🇮🇷 در مقابل جنایات شاه ، ساکت نمی ماند
🇮🇷 و به ماموران ، اعتراض می کرد .
🇮🇷 هر روز ، که بدبختی مردم را می دید
🇮🇷 تصمیم می گیرد که با شاه مبارزه کند
🇮🇷 اما از اینکه کوچک بود و قدرت نداشت
🇮🇷 و نمی توانست آنها را شکست دهد
🇮🇷 بسیار ناراحت و افسرده می شد .
🇮🇷 با این وجود ، دست از مبارزه بر نمی داشت .
🇮🇷 و به حمایت مردم مظلوم می رفت .
🇮🇷 و هر بار که می رفت ،
🇮🇷 توسط مامورین حکومت ، کتک می خورد .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۳ 🌷
🇮🇷 یک روز نواب ، که از خانه ،
🇮🇷 برای رفتن به حوزه ، بیرون رفت .
🇮🇷 مامورین حکومتی را دید ؛
👈 که پیرمردی را روی زمین می کشیدند ؛
🇮🇷 به طرف آنان رفت و با آنها درگیر شد .
🇮🇷 بیست نفر از ماموران سیاه پوش ،
🇮🇷 چنان او را زدند
🇮🇷 که از دهان و گوشش ، خون بیرون آمد .
🇮🇷 نواب با لباس پاره و چهره خونی ،
🇮🇷 و با زجر و سختی ،
🇮🇷 به حرم امام رضا علیه السلام رفت .
🇮🇷 وقتی چشمش ، به ضریح افتاد
🇮🇷 با گریه و زاری و با چشمانی پر از اشک ،
🇮🇷 به امام رضا توسل کرد
🇮🇷 و از مظلومیت مردم و ظلم و ستم های شاه ،
🇮🇷 شکایت نمود .
🇮🇷 سپس همان جا کنار ضریح ، بیهوش شد .
🇮🇷 نواب ، در عالم خواب ،
🇮🇷 دید که امام رضا علیه السلام ،
🇮🇷 از درون ضریح خارج شدند ؛
🇮🇷 و دست خود را ،
🇮🇷 روی زخم های نواب کشیدند .
🇮🇷 نواب با ترس گفت :
🌸 شما کی هستین ؟!
🇮🇷 امام رضا علیه السلام ،
🇮🇷 لبخندی به نواب زدند و گفتند :
🕌 همانی هستم که بهش پناه آوردی
🕌 پسرم ، نامید نباش
🕌 پس از هر سختی ، آسانی هست
🕌 قطعا نصرت خداوند ، نزدیک است .
🕌 پسرم ، هم خودت امیدوار باش ؛
🕌 و هم امید را ، به دیگران هدیه کن .
🕌 شما به مبارزه خود ،
🕌 علیه زورگویان و ظالمان ، بپرداز
🕌 و افراد بسیاری را با خود همراه کن
🕌 در این راه ،
🕌 هم من مراقب تو هستم ؛
🕌 و هم برادرم خضر .
🕌 هر جا به کمک و راهنمایی ما نیاز داشتی ،
🕌 برادرم خضر ، به سراغت خواهد آمد .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۴ 🌷
🇮🇷 نواب ، به هوش آمد .
🇮🇷 اما هیچ آثاری از زخم ها و کبودی ها ،
👈 در بدنش وجود نداشت .
🇮🇷 تا مدتها ، به ملاقاتش با امام رضا علیه السلام
🇮🇷 فکر می کرد .
🇮🇷 نمی دانست که آن را باور کند یا خیر .
🇮🇷 فقط می دانست که باید ،
🇮🇷 در راه مبارزه با ظلم و فساد ،
🇮🇷 و در دفاع از مظلومین ، مصمم تر بود .
🇮🇷 هر کجا می رفت ؛
🇮🇷 علاوه بر کمک به مردم فقیر و مستضعفین ،
🇮🇷 آنان را برای مبارزه با شاهنشاه ،
👈 دعوت می کرد .
🇮🇷 اما چون ، نوجوان بود ؛
👈 به حرفش گوش نمی دادند .
🇮🇷 نواب ، خیلی به فقرا کمک می کرد .
🇮🇷 پول یا مواد غذایی ،
🇮🇷 برای خانواده های کم درآمد ، می فرستاد .
🇮🇷 پول تو جیبی هایش را جمع می کرد
🇮🇷 و برای کودکان فقیر و بی سرپرست ،
👈 شیرینی و لباس می خرید .
🇮🇷 در هر مجلس و عروسی و جشن و عزا ،
🇮🇷 و حتی بعد از سخنرانی منبری ها ،
🇮🇷 از ظلم و تبعیض و دزدی های شاهنشاه
🇮🇷 و فسادهای زنش ، سخن می گفت .
🇮🇷 مردم همه جا ، از نواب تعریف می کردند .
🇮🇷 از شجاعت و خوش زبانی های نواب ،
🇮🇷 و از اطلاعاتش از اوضاع مملکت ،
🇮🇷 در تعجب بودند .
🇮🇷 شاهنشاه ، به کمک آمریکا و انگلیس ،
🇮🇷 ترسناک ترین سازمان اطلاعاتی دنیا را ،
🇮🇷 به نام ساواک تاسیس کرد .
🇮🇷 ساواک ، تنها سازمانی بود ؛
🇮🇷 که برعلیه مردم خودش ،
👈 فعالیت می کند .
🇮🇷 کشتار و قتل مردم توسط ساواک ،
👈 روز به روز بیشتر می شد .
🇮🇷 مردم ، دیگر جرأت نفس کشیدن هم ، نداشتند
🇮🇷 هر روز خیابان ها ،
👈 پر از خون و جنازه می شد .
🇮🇷 ماموران ساواک ، به کسی رحم نمی کردند .
🇮🇷 نه به زنان رحم می کردند ؛
👈 نه به کودکان و پیران و مریضان .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۵ 🌷
🇮🇷 سازمان ساواک ، در هر شهری ،
🇮🇷 برای مردم معترض ،
🇮🇷 شکنجه گاه های ترسناکی درست کرد .
🇮🇷 با افزایش ترس و وحشت ، در بین مردم ،
🇮🇷 رژیم شاه ، بر فسادهای خود افزود .
🇮🇷 عاملین شاه ، هر روز پول و طلاهای بسیاری ،
👈 از ایران خارج می کردند .
👈 واردات مواد مخدر بیشتر گردید .
🇮🇷 بهترین زمین ها و شهرهای ایران ،
🇮🇷 مثل بحرین و افغانستان و ... ،
🇮🇷 به عنوان هدیه ، به کشورهای استکباری ،
👈 داده شدند .
🇮🇷 سازمان ساواک ،
🇮🇷 نواب را تحت تعقیب قرار دادند .
🇮🇷 با اینکه نوجوان بود ؛
🇮🇷 ولی چندین بار به زندان افتاد
🇮🇷 و شکنجه شد .
🇮🇷 اما باز هم راهش را مصمم تر ، ادامه می داد .
🇮🇷 یک روز در نماز جمعه ،
🇮🇷 که مخفیانه برگزار شده بود ؛
🇮🇷 نواب مثل همیشه ،
🇮🇷 از ظلم و ستم های شاهنشاه ،
🇮🇷 و وحشی گری سازمان ساواک ،
🇮🇷 و از استعمارگران و بیگانگان سخن گفت .
🇮🇷 ناگهان ، صدای انفجار آمد .
🇮🇷 و نمازگزاران ، در آتش سوختند .
🇮🇷 و آوار سقف ، بر سر آنان ریخت .
🇮🇷و همگی ، شهید شدند .
🇮🇷 مردم زیادی ، در آن محل جمع شدند .
🇮🇷 تا آتش را خاموش کنند
🇮🇷 ناگهان نواب ، از درون آتش و دود ،
🇮🇷 از درب پشتی خارج شد .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۶ 🌷
🇮🇷 نواب ، پس از انفجار در نماز جمعه ،
🇮🇷 به سرعت به خانه خود برگشت .
🇮🇷 پس از استحمام ، رو به قبله نشست ؛
👈و سجده شکر ، به جا آورد .
🇮🇷 در اتاق خود نشست .
🇮🇷 و صحنه های انفجار را با خود ، مرور می کرد
🇮🇷 نواب ، گاه در اتاقش قدم می زد
🇮🇷 و گاه می نشست
🇮🇷 و با خود ، حرف می زد :
🍎 من مرده بودم .
🍎 من در آتش سوخته بودم .
🍎 چطور ممکنه ؟!
🍎 همه اون نمازگزاران بی گناه ، شهید شدن
🍎 ولی من نه ؟!
🍎 آخه چطور ممکنه ؟!
🍎 خدایا ! اینجا چه خبره ؟!
🍎 حتی یادم نمیاد ، چطور زنده شدم
🍎 ای خدا ، آخه چطور ؟!
🇮🇷 فردای آن روز ،
🇮🇷 نواب به طرف حوزه رفت .
🇮🇷 آنهایی که می دانستند که نواب نیز ،
🇮🇷 در نماز جمعه خونین بود ؛
🇮🇷 از دیدن او تعجب کردند .
🇮🇷 در همه شهر ، پخش شده بود ؛
🇮🇷 که نواب ممکن است ، جاسوس باشد .
🇮🇷 به خاطر همین ، چند نفر از مذهبیون ،
👈 به نواب مشکوک شدند .
🇮🇷 نواب ، نمی دانست که باید چکار کند
🇮🇷 از یک طرف ، زنده شدنش ،
🇮🇷 مثل یک معجزه بود و کسی آن را باور نمی کند
🇮🇷 از یک طرف ، بدون همراهی مردم ،
🇮🇷 نمی تواند انقلاب کند .
🇮🇷 و با فساد شاهنشاه ، مبارزه نماید .
🇮🇷 حسن و مرتضی ،
🇮🇷 دوتا از هم محله ای های نواب ،
🇮🇷 دوست داشتند مثل نواب ،
🇮🇷 با دشمن و شیطان ، بجنگند ؛
🇮🇷 به خاطر همین ؛
🇮🇷 از نواب خواهش کردند تا اجازه دهد ،
🇮🇷 آنها نیز در مبارزه حق علیه باطل ،
🇮🇷 همراه او باشند .
🇮🇷 نواب نیز ، قبول کرد .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۷ 🌷
🇮🇷 نواب ، بعد از ماجرای انفجار ،
🇮🇷 با کمک دوستانش ، به مبارزه خود ادامه داد .
🇮🇷 و به حرف مردم و ملامت آنها ،
🇮🇷 هیچ اهمیتی نمی داد .
🇮🇷 برای ماموران ساواک ، تله می گذاشتند
🇮🇷 و آنها را می کشتند .
🇮🇷 و زندانی های بی گناه را آزاد می کردند .
🇮🇷 ماموران ساواک ،
🇮🇷 به هر خانه یا محله ای که حمله می کردند ،
🇮🇷 در دام نواب و دوستانش ، می افتادند .
🇮🇷 نواب و دوستانش ،
👈 خیلی زود در بین مردم ، مشهور شدند .
🇮🇷 و با اسمهای مختلف ، مثل مدافعان مردم ،
🇮🇷 حامیان مردم ، ناجیان مردم ، گروه ضد شاه و...
👈 نامیده می شدند .
🇮🇷 شاه ، خیلی از بچه ها متنفر بود .
🇮🇷 و هیچ بچه ای را دوست نداشت .
🇮🇷 نه آنها را بغل می کرد و نه نمی بوسید .
🇮🇷 وقتی فهمید بچه ای به نام نواب ،
🇮🇷 با چند بچه دیگه ، موی دماغش شده ؛
🇮🇷 دستور داد تا نواب را دستگیر کنند ؛
🇮🇷 و به قصر بیاورند .
🇮🇷 ماموران به خانه نواب حمله کردند ؛
🇮🇷 پدر و مادر نواب ، گریه و زاری می کردند
🇮🇷 و با خواهش و التماس می گفتند :
🌸 کاری به نواب نداشته باشید .
🌸 اون فقط یه بچه است .
🌸 تو رو خدا اونو ببخشید .
🇮🇷 اما نواب ، با قدرت از خانه بیرون آمد
🇮🇷 و به پدر و مادرش گفت :
🌹 نترس مامان ، نترس بابا ، من چیزیم نمیشه .
🌹 خیلی زود بر می گردم پیشتون .
🇮🇷 نواب سوار ماشین ساواک شد ؛
🇮🇷 و با آنها ، به طرف قصر رفتند .
🇮🇷 وقتی به قصر رسیدند ؛
🇮🇷 نواب ، محکم و قوی از ماشین پیاده شد .
🇮🇷 و ماموران ، او را به طرف باغ شاه بردند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۸ 🌷
🇮🇷 نواب ، سینه اش را جلو داد ؛
🇮🇷 سرش را بالا برد ؛
🇮🇷 شانه هایش را بالاتر کشاند .
🇮🇷 قدمهایش را محکم به زمین می زد ؛
🇮🇷 و به طرف شاه می رفت .
🇮🇷 همه ماموران ، برای شاهنشاه ، تعظیم کردند
🇮🇷 اما نواب ، بدون ترس و با غرور و قدرت ،
👈 رو در روی شاه ایستاد .
🇮🇷 شاهنشاه ، با وجود سربازان و ماموران ،
🇮🇷 از ابهت و اقتدار نواب کوچولو ، ترسید .
🇮🇷 و با دلهره و لرزش گفت :
♨️ نمی ترسی که ما تو رو بکشیم ؟!
♨️ تو چکار به سیاست داری بچه ؟!
♨️ برو درساتو بخون .
♨️ برو در مسجد بشین و نماز بخون
♨️ برو زندگیتو بکن فسقلی
♨️ کاری به سیاست و حکومت و مردم ما ،
♨️ نداشته باش .
🇮🇷 نواب با لحنی سنگین گفت :
🌸 درس و مسجد و نماز من ،
🌸 اگر نتونن ، حق مظلومی رو بگیرن
🌸 اگر نتونن ، ظالمی رو ادب کنن
🌸 اگر نتونن در راه خدمت به مردم ، کار کنن
👈 پس اون نماز و روزه و دیانت ،
👈 نه به درد من می خورن نه به درد خدا .
🌸 و این رو بدون ،
🌸 تا زمانی که من زنده ام
👈 مثل دریای خروشان و پرتلاطمم
👈 قدرتمندتر از طوفانم .
👈 استوارتر از کوهم
👈 سایه ای از مرگم
🌸 هم برای تو و حکومتت
🌸 و هم برای هم پیمان هایت .
🌸 به خدا قسم ! تا من زنده ام
🌸 نمیذارم یک آب خوش ،
🌸 از دهان هیچ کدومتون ، پایین بره
🇮🇷 ترس شاهنشاه از نواب ، بیشتر شد
🇮🇷 اما ترس خود را مخفی کرد
🇮🇷 و با خنده و شوخی گفت :
♨️ ببینید این بچه چی میگه ؟
♨️ تو قصر من ، جلوی ارتشم ،
♨️ داره منو تهدید می کنه .
🇮🇷 شاه ، آرام به عقب برگشت .
🇮🇷 و دست خود را بالا برد .
🇮🇷 و دستور شلیک داد .
🇮🇷 ماموران نیز به نواب شلیک کردند
🇮🇷 و او را به شهادت رساندند .
🇮🇷 و جسدش را در بیابان ، انداختند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۹ 🌷
🇮🇷 شاه ، که خود را ،
🇮🇷 از شر قیام های مردم و خصوصا نواب ،
🇮🇷 در امان می دید ؛
🇮🇷 هر روز به قصرهای خود ،
🇮🇷 در استان های مختلف ، رفته ؛
🇮🇷 و به کارهای زشت و منافی عفت می پرداخت .
🇮🇷 به دستور شاه ،
🇮🇷 زنان و دختران زیادی را ،
🇮🇷 به زور ، به قصر می آوردند ؛
🇮🇷 و آنان را مجبور می کردند ؛
🇮🇷 تا به رقص و آوازخوانی و مستی ، بپردازند .
🇮🇷 و در نهایت بعد از تجاوز و کتک زدن آنها ،
👈 آنان را مثل آشغال ، از قصر ، بیرون می کردند
🇮🇷 دختران زیادی را با این اعمال کثیفش ،
🇮🇷 بدبخت و رسوا می کرد .
🇮🇷 زنان و دختران معصوم نیز ،
🇮🇷 پس از این فاجعه ،
👈 یا خودکشی می کردند ،
👈 یا خود را گم و گور می نمودند .
👈 یا بیمار می شدند
👈 و یا حالت جنون به آنان ، دست می داد .
🇮🇷 همه دختران و خانواده های آنان می گفتند ؛
🌷 اگر همه مردان ایران ، مثل نواب بودند
🌷 اگر غیرت و ناموس پرستی داشتند
🌷 هیچ وقت شاه جرائت نمی کرد ؛
🌷 به ناموس مردم ، دست درازی کند .
🇮🇷 شاه ، به همراه خانواده اش ،
🇮🇷 با ماشین ، در بازار خراسان ،
🇮🇷 مشغول خوشگذرانی بود .
🇮🇷 همسر و دختران شاه ،
👈 با بی حجابی و لباس های فاخر و گران قیمت
👈 و با طلا و جواهرات بسیار ،
🇮🇷 در حال مسخره کردن مردم بودند ؛
🇮🇷 که ناگهان ، نواب جلوی آنان ظاهر شد .
🇮🇷 شاهنشاه ، با دیدن او ،
🇮🇷 مات و مبهوت شده بود .
🇮🇷 چشمان و دهانش ، باز مانده .
🇮🇷 و تعجب ، از تمام وجودش می بارید .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۰ 🌷
🇮🇷 شاهنشاه ، با دیدن نواب ،
🇮🇷 مات و مبهوت شده بود .
🇮🇷 چشمان و دهانش ، باز مانده .
🇮🇷 و تعجب ، از تمام وجودش می بارید .
🇮🇷 نواب با صدای بلند ، به شاه گفت :
🌸 آقای شاه ظالم ،
🌸 در این بدترین وضعیتی که شما ،
🌸 با حماقت و بی فکریتون ،
👈 برای مردم درست کردید ؛
🌸 و با این همه فقر و نداری ،
🌸 و این همه گرانی و بیچارگی مردم ،
🌸 چطور جرأت کردید
🌸 زن و دختران خودتون رو ، با این وضعیت ،
👈 از قصر بیرون بیارید ؟!
🇮🇷 شاه ، از ماشین پیاده شد .
🇮🇷 و در حالی که با تعجب ،
👈 به نواب نگاه می کرد ، گفت :
♨️ تو چطور زنده شدی ؟!
♨️ ما تو رو کشته بودیم .
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 مرگ و زندگی من ، دست خداست
🌸 خداست که ما رو می میراند و زنده می کند
🌸 و امروز ، خدا منو زنده کرده ؛
👈 تا مایه عذاب تو و دربارت باشم .
🇮🇷 شاه با عصبانیت به نگهبانان دستور داد ؛
🇮🇷 که نواب را ، دوباره دستگیر کنند .
🇮🇷 نگهبانان ، با چهره های وحشتناکشان ،
🇮🇷 نواب را تعقیب کردند .
🇮🇷 نواب ، از قبل با کمک دوستانش ،
🇮🇷 برای افراد شاه ، تله درست کرده بود .
🇮🇷 نواب ، پا به فرار گذاشت ؛
🇮🇷 و ماموران را به دنبال خود کشاند .
🇮🇷 دوستان نواب ،
🇮🇷 همه ماموران را در تله انداختند و کشتند .
🇮🇷 ماشین شاه نیز ، در بازار ، در حال حرکت بود .
🇮🇷 می خواست به طرف خروجی بازار برود ؛
🇮🇷 تا به قصر برگردد .
🇮🇷 ناگهان دوباره نواب جلوی ماشین شاه ایستاد
🇮🇷 و با صدایی بلند و رسا ، به شاه گفت :
🌸 به پایان حکومت کثیف و فاسد تو ،
👈 چیزی نمونده ؛
🌸 از امشب من کابوس تو هستم .
🇮🇷 شاه با عصبانیت ، به راننده گفت :
منتظر چی هستی ؛ با ماشین زیرش کن .
🇮🇷 راننده ، ماشینش را گاز داد ؛
🇮🇷 و به سرعت به طرف نواب رفت .
🇮🇷 نواب از جلوی ماشین ، کنار رفت
🇮🇷 و ماشین شاه ، به طرف قصر رفت .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۱ 🌷
🇮🇷 شاه ، همه مشاورین و درباریان خود را ،
🇮🇷 برای یک جلسه اضطراری دعوت نمود .
🇮🇷 نماینده های فضائیان ، اجنه و شیاطین نیز ،
🇮🇷 در آن جلسه حضور داشتند .
🇮🇷 موضوع جلسه ،
👈 در مورد خلاص شدن از شر نواب بود .
🇮🇷 به نواب خبر رسید .
🇮🇷 که قرار است ماموران ساواک ،
👈 به یکی از محله ها ، حمله کنند .
🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ،
🇮🇷 برای آنان تله گذاشتند .
🇮🇷 ماموران را در دام انداخته ،
🇮🇷 و آنان را دستگیر کردند .
🇮🇷 که ناگهان ،
🇮🇷 ماموران زیادی از ساواکیان ،
👈 از زمین و آسمان ، ظاهر شدند .
🇮🇷 نواب به دوستانش گفت :
🌹 این یک تله است ؛ فرار کنید .
🇮🇷 مردم ، داخل خانه های خود شدند
🇮🇷 حسن و مرتضی ، پشت دیوار ،
👈 پناه گرفتند ؛
🇮🇷 و نواب ، وسط خیابان ، می دوید .
🇮🇷 موجودات وحشتناکی ،
🇮🇷 از زمین و آسمان ، نوّاب را تعقیب می کردند
🇮🇷 بعضی از آن موجودات ،
🇮🇷 بدنی انسانی داشتند و سری حیوانی ؛
🇮🇷 بعضی هم ، بدنی حیوانی داشتند و سر انسانی
🇮🇷 بعضی ها که از فضا آمده بودند
🇮🇷 به رنگ سبز و آبی بودند
🇮🇷 بعضی ها هم ، از اجنه شرور بودند
🇮🇷 و بعضی ها از شیاطین و ارواح سرگردان
🇮🇷 برخی تک چشم و برخی سه چشم ...
🇮🇷 نواب ، نفس زنان ، خسته و بی رمق می دوید
🇮🇷 که ناگهان ، آن موجودات خبیث ،
🇮🇷 نزدیک او شده ، و در حال دویدن ،
🇮🇷 با ضربه شمشیری بزرگ ،
👈 سر نوّاب را از تنش جدا کردند .
🇮🇷 حسن و مرتضی ،
🇮🇷 که از دور شاهد این صحنه بودند ،
🇮🇷 با دیدن جدا شدن سر نواب ،
🇮🇷 پا به فرار گذاشتند .
👈 تا در چنگ آن موجودات نیفتند .
🇮🇷 سر نوّاب ، به زمین افتاد .
🇮🇷 و بدن او ، پس از چند قدم ، ایستاد .
🇮🇷 بعد از لحظاتی ،
🇮🇷 آرام روی زانو نشست و سپس به زمین افتاد
🇮🇷 موجودات وحشتناک ،
🇮🇷 به اطراف و چپ و راست نگاه کردند
🇮🇷 چون کسی را ندیدند ، متفرق شدند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۲ 🌷
🇮🇷 حسن و مرتضی ،
🇮🇷 دوتا از بهترین رفقای نواب ،
🇮🇷 خبر مرگ نواب و بریدن سرش را ،
🇮🇷 به اطلاع مردم رساندند .
🇮🇷 عده ای از مردم ، در خیابان ها ،
🇮🇷 تجمع کرده بودند .
🇮🇷 و بر علیه حکومت شاهنشاهی ،
🇮🇷 دزدی و فساد حکومت ، فقر و گرانی ،
🇮🇷 گرفتن جشن های اشرافی از پول بیت المال ،
🇮🇷 همکاری با استعمارگران و...
👈 در راهپیمایی ، شعار مرگ بر شاه می دادند .
🇮🇷 ناگهان نواب ، از بین جمعیت تظاهرکنندگان ،
🇮🇷 بیرون آمد و به طرف محله خود روانه شد .
🇮🇷 وارد کوچه خودشان شد .
🇮🇷 به رهگذران ، مغازه داران و همسایه ها ،
🇮🇷 با لبخند سلام کرد .
🇮🇷 ولی آنها با تعجب ،
🇮🇷 به او نگاه می کردند و سلام می دادند .
🇮🇷 حسن و مرتضی ،
🇮🇷 در حـال گـریه کـردن بودند
🇮🇷 که ناگهان چشمشان به نواب افتاد
🇮🇷 با دیدن نواب ، مات و مبهوت و شگفت زده ،
🇮🇷 به او خیره شدند .
🇮🇷 و آمدن او را ، با تعجب نگاه می کردند .
🇮🇷 نواب ، آرام آرام به طرف آنها می آمد .
🇮🇷 حسن و مرتضی ، با چشمانی باز و متعجب ،
🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند .
🇮🇷 و سپس شوق و شادی فراوانی ،
👈 از خود نشان دادند .
🇮🇷 اما نواب ، بدون هیچ احساسی ،
🇮🇷 و بدون هیچ عکس العملی ،
🇮🇷 به راه خود ادامه داد .
🇮🇷 و از کنار آنان گذشت .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۳ 🌷
🇮🇷 حسن و مرتضی ، لبخند زنان ،
🇮🇷 پشت سر نواب ، حرکت می کردند .
🇮🇷 حسن به نواب گفت :
🌸 نواب جون ، تو حالت خوبه ؟!
🌸 تو نمرده بودی ؟!
🇮🇷 نواب ، بدون هیچ پاسخی ،
🇮🇷 به راه خود ادامه می داد .
🇮🇷 و حسن دوباره گفت :
🌸 حرف بزن ، چه بلایی سرت آوردن ؟!
🌸 چرا حرف نمی زنی ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 تو چطور ممکنه ، زنده باشی
🌸 ما خودمون دیدیم که سرت رو بریدن
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 بله من خودم هم شاهد بودم
🌸 دیدم که تو رو کشتن
🌸 اینجا چه خبره ؟! تو کی هستی ؟!
🌸 اونکه سرش رو بریدن ، کی بود ؟!
🇮🇷 دوباره مرتضی گفت :
🌸 دِ حرف بزن لعنتی ، چرا ساکتی
🌸 نصف جونمون کردی
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 چرا فرار کردید ؟ چرا تنهام گذاشتید ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 نواب جون ، به خدا ما ترسیده بودیم .
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 راستشو بگو ، چه بلایی سرت آوردن ؟
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 هیچی ، فقط سرم و بریدن .
🇮🇷 نواب با کلیدش ،
🇮🇷 درب خانه خود رو باز کرد
🇮🇷 و داخل خانه شد .
🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ،
🇮🇷 با حالتی شگفت زده و متعجب ،
🇮🇷 به همدیگه نگاه می کردن ...
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 یعنی چی فقط سرش و بریدن ؟
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 این نواب ، اون نواب نیست
🌸 و اون نواب ، این نواب نیست
🌸 حتما اونا نواب رو کشتن
🌸 و یکی دیگه رو برای ما فرستادن
🌸 که از ما اطلاعات بگیره .
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 اگر مثل خودشون وحشی بود ، چی ؟!
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 اٍ ، منو نترسون ...
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۴ 🌷
🇮🇷 حسن و مرتضی ، با گفتن یا الله ،
🇮🇷 وارد خانه نواب شدند .
🇮🇷 درب اتاق نواب را زدند و وارد شدند .
🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود .
🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ،
🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد .
🇮🇷 بعد از نماز و دعا ،
🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد .
🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد .
🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند :
🌸 داداش ، قبول باشه
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 ممنون ، قبول حق باشه
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 چکار داری می کنی ؟!
🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟!
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 باید به مسافرت برم ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 مسافرت یا فرار ؟!
🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت و گفت :
🍎 من اهل فرار نیستم .
🍎 دارم میرم مسافرت .
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟!
🌸 توی این موقعیت کجا می خوای بری ؟!
🌸 ما به تو نیاز داریم
🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 مجبورم که برم
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 خب من هم باهات میام
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌸 پس من چی ؟! من هم میام
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم
🍎 شما بهتره اینجا بمونید
🇮🇷 حسن گفت :
🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم
🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم
🇮🇷 نواب گفت :
🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید
🇮🇷 نواب ، از پدر و مادرش خداحافظی کرد
🇮🇷 و از خانه بیرون رفت .
🇮🇷حسن و مرتضی هم ، کیف و ساک به دست ،
🇮🇷 از خانه خود بیرون آمدند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۵ 🌷
🇮🇷 حسن به نواب گفت :
🌹 داداش نواب !
🌹 نمی خوای بگی چطوری زنده شدی ؟
🇮🇷 نواب لحظه ای سکوت کرد و گفت :
🌸 وقتی موجودات فضایی ، سرمو قطع کردند
🌸 و بعد از متفرق شدنشون ،
🌸 پیرمرد خوش چهره ای ، ظاهر شد .
🌸 سر منو برداشت
🌸 و روی بدنم گذاشت
🌸 با اینکه مرده بودم ،
🌸 اما کاملا احساسش می کردم
🌸 و صداشو می شنیدم که داشت مدام
🌸 جمله " هو یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر " را تکرار می کرد .
🌸 که ناگهان ، جان به بدنم برگشت .
🌸 آروم چشامو باز کردم
🌸 و از دیدن اون پیرمرد ،
🌸 هم تعجب کردم و هم ترسیدم .
🌸 گفتم : شما کی هستی ؟!
🌸 پیرمرد هم لبخندی زد و گفت :
☘ من خضر هستم .
🌸 گفتم : کدوم خضر ؟!
🌸 پیرمرد دوباره با تبسم گفت :
☘ همون خضری که
☘ در داستان موسای پیامبر بود ؛
☘ بنده به امر مولا و برادرم ،
☘ امام رضا علیه السلام ،
☘ وظیفه دارم تا نگهبان و حافظ شما باشم .
🌸 گفتم :
🌸 یعنی اون خوابی که در حرم امام رضا دیدم
🌸 همه اش واقعی بود ؟!
☘ خضر گفت : بله
🌸 من به فکر فرو رفتم ، کمی آروم شدم
🌸 بعد گفتم :
🌸 استاد ! من مرده بودم ؟
☘ خضر گفت : بله ؛
☘ سرت رو از تنت قطع کرده بودن
🇮🇷 گفتم :
🌸 اون وقت من چطور زنده شدم ؟!.
🌸 خضر گفت :
☘ من به اذن خداوند ،
☘ زندگی دوباره ای به تو بخشیدم .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۶ 🌷
🇮🇷 گفتم :
🌸 در نماز جمعه خونین ،
🌸 یا در قصر ، روزی که ماموران شاه ،
🌸 به من شلیک کردن ،
👈 بازم شما بودی که زنده ام کردی ؟!
☘ خضر گفت : بله
🇮🇷 گفتم :
🌸 نمی دونم چطوری تشکر کنم
🌸 فقط می تونم بگم خیلی خیلی ممنونم
🇮🇷 خضر گفت :
☘ نیازی به تشکر نیست پسرم
☘ اتفاقا من باید از تو تشکر کنم
☘ که مخلصانه ، شجاعانه ، بدون سلاح ،
☘ تک و تنها ، با این سن کم ،
☘ داری با ظلم و فساد ، مبارزه می کنی
☘ و از مردم مظلوم ، حمایت می کنی .
☘ خدا خیر دنیا و آخرتت بده .
☘ اما وظیفه بنده ، در این راه ،
☘ کمک و راهنمایی تو بود .
☘ و اکنون باید بگم که تو بدون سلاح ،
☘ نمی تونی با اون موجودات خبیث مبارزه کنی
🇮🇷 گفتم : خب اسلحه می خرم .
🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت :
☘ نه پسرم ،
☘ منظورم ، اسلحه زمینی شما نیست .
☘ منظورم اسلحه آسمانیه .
☘ تو به قدرت های مقدس نیاز داری
☘ تا بتونی جلوی این وحشیان ، بایستی
🇮🇷 گفتم :
🌸 خب از کجا می تونم ،
🌸 اونا رو گیر بیارم .
🇮🇷 خضر گفت :
☘ باید تلاش کنی و اونا رو پیدا کنی .
☘ من هم کمکت می کنم .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۷ 🌷
🇮🇷 گفتم : از کجا باید این سلاح هارو پیدا کنم؟
☘ خضر گفت : از جایی خیلی دورتر از اینجا
🇮🇷 گفتم :
🌸 پس تکلیف این مردم ، چه میشه ؟!
🌸 اونا به من نیاز دارن .
🇮🇷 گفت :
☘ الآن هیچ کاری از تو بر نمیاد
☘ نه قدرتِ رودر رویی با ساواک رو داری
☘ و نه می تونی مردم رو برای مبارزه متحد کنی
☘ تو باید بری ، تا هم قدرتمند بشی
☘ و هم مردم به خودشون بیان
☘ و برای نجات خودشان از ظلم شاهنشاه ،
☘ حرکتی بکنن ، دعایی بخونن ، جهاد کنن
☘ تو برای تبدیل شدن به یک قهرمان ،
☘ و برای یاری اسلام و ایران ،
☘ و برای کمک به مردم و مستضعفان ،
☘ باید پا به سفر و ماجراحویی بگذاری
☘ و به دنبال قدرت های مقدس بگردی
🇮🇷 گفتم : خب کجا برم
🇮🇷 خضر گفت :
☘ اول باید به دنبال اسب ذوالجناح بگردی
🇮🇷 گفتم :
🌸 منظور شما از اسب ذوالجناح ،
🌸 همون اسب امام حسین علیه السلامه ؟!
🇮🇷 خضر گفت : آره
🇮🇷 گفتم :
🌸 مگه میشه ؟ مگه داریم ؟ مگه زنده است ؟!
☘ خضر گفت : آره زنده است .
🇮🇷 گفتم : حالا کجاست که برم دنبالش ؟!
☘ خضر گفت : خوزستان ، اهواز ،
☘ در کوه های منطقه سپیدار .
🇮🇷 حسن و مرتضی با تعجب ،
🇮🇷 به هم نگاه می کردند .
🇮🇷 حسن گفت :
🌷 نواب جون ! یعنی باید باور کنیم ؟
🌷 این بیشتر شبیه داستان تخییلیه
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 من همه واقعیت رو بهتون گفتم
🌸 باور کردنش دست خودتونه
🇮🇷 نواب و حسن و مرتضی ،
🇮🇷 به طرف خوزستان ، حرکت کردند .
🇮🇷 اما حسن و مرتضی ،
🇮🇷 هنوز ماجرای زنده شدن نواب ، خضر
🇮🇷 ذوالجناح و سلاح مقدس رو باور نکردند .
🇮🇷 حسن به مرتضی گفت :
🌹 مرتضی جون ، نظر خودت چیه ؟!
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌷 یا ما خوابیم یا نواب دیوونه شده
🌷 و یا اینکه این آقا اصلا نواب نیست ؛
👈 بدل اونه .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷
🌷 #داستان_تخیلی_کودکانه 🌷
🌷 ماجراهای نوّاب 🌷
🌷 قسمت ۱۸ 🌷
🇮🇷 نواب و دوستانش ، به اهواز رسیدند .
🇮🇷 آدرس منطقه سپیدار را ، از مردمش پرسیدند
🇮🇷 ماشین دربست گرفتند
🇮🇷 و در منطقه ای بیرون سپیدار ، پیاده شدند .
🇮🇷 کوه ها و تپه های زیادی ،
👈 در آنجا بودند .
🇮🇷 و روی بعضی از آن کوه ها ،
🇮🇷 خانه هایی ساخته شده بود .
🇮🇷نواب با خودش گفت :
🌸 کجا باید بریم ؟
🌸 جناب خضر به کمکت نیاز داریم .
🌸 به من بگو کجا برم .
🇮🇷 نواب ، با دقت به کوه های اطراف ، نگاه می کرد
🇮🇷 که ناگهان نوری از یکی از کوهها ،
👈 درخشیدن گرفت .
🇮🇷 نواب به دوستانش گفت :
🌸 بیایید بچه ها ؛ راهو پیدا کردم .
🌸 از اینجا باید بریم .
🇮🇷 همه به سمت نور رفتند .
🇮🇷 به کوه که رسیدند ، نور محو شد .
🇮🇷 ناگهان ، شکافی از دل کوه پیدا شد .
🇮🇷 شکاف بزرگتر شد و نوری از آنجا درخشید .
🇮🇷 درون کوه ، جز نور ، چیز دیگری دیده نمی شد .
🇮🇷 نواب به دوستانش گفت :
🌸 یبایین بریم داخل .
🇮🇷 حسن و مرتضی که ترسیده بودند ، گفتند :
🌷 نه داداش ، تو برو
🌷 ما همین جا منتظرت می مونیم
🇮🇷 نواب ، آرام و با احتیاط ، وارد کوه شد .
🇮🇷 نور بسیار شدیدی در آنجا بود .
🇮🇷 چشمان نواب ، غیر از نور ،
🇮🇷 هیچ چیزی را نمی دید .
🇮🇷 ناگهان اسبی سفید و زیبا ،
🇮🇷 از میان نور ، بیرون آمد .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@amoomolla