eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مدیر : حامد طرفی @amoo_molla مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱ 🌷 🌟 به خاطر فشار های اقتصادی ، 🌟 گرانی ، گرفتن مالیات زیاد ، 🌟 فساد و سخت گیری های شاهنشاه ، 👈 زندگی بر مردم ، سخت شده بود . 🌟 روز به روز ، اعتراض های مردم ، 👈 بیشتر می شد . 🌟 تجمع های آنان ، برای گرفتن حق خود ، 🌟 و مطالبه گری از دولت ، 🌟 در مساجد و اماکن عمومی ، 🌟 بیشتر می شد . 🌟 شاهنشاه ، با آن چهره ای ترسناک و وحشتناکش ، 🌟 وارد جلسه ای بزرگ شد . 🌟 همه اعضای جلسه ، 🌟 با صورت و بدنی متفاوت و وحشی ، 🌟 و با سلاح های خطرناک ، 🌟 در جای خود نشسته بودند . 🌟 غیر از چند نگهبان ایرانی ، 🌟 هیچ کس به احترام شاهنشاه ، بلند نشد . 🌟 بعد از قرار گرفتن شاهنشاه ، 🌟 در جایگاه خود ، 🌟 نماینده شیاطین گفت : ♨️ برای سرکوب شورشیان ، ♨️ باید گروه یا سازمانی تاسیس کنیم ♨️ که بتواند ترس و لرزه بر اندام مردم ، بیاندازد ♨️ سازمانی که از خطرناکترین ♨️ و وحشی ترین موجودات ، 👈 تشکیل شده باشد . ♨️ سازمانی از انسانهای جانی و قاتل ، ♨️ و موجودات فضایی و حیوانات درنده ، ♨️ و دیو و شیاطین باید تاسیس کنیم . 🌟 شاهنشاه ، 🌟 نگاهی به دیگر اعضای جلسه انداخت ؛ 🌟 سکوت ، بر جلسه حاکم شد . 🌟شاهنشاه گفت : ♨️ همین کار را می کنیم ، ♨️ چنین سازمانی باید تاسیس نماییم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۲ 🌷 🇮🇷 نواب ، نوجوانی زرنگ و باهوش بود 🇮🇷 صورتی زیبا داشت 🇮🇷 بزرگ شده مسجد و مذهبی بود . 🇮🇷 خیلی دلش می خواست به حوزه برود . 🇮🇷 تا خدا و پیامبران و اهل بیت را بهتر بشناسد 🇮🇷 و مسائل دین و احکام را بیاموزد . 🇮🇷 اما شاه گفته بود : 👹 هر کس به حوزه برود ، او را می کشیم . 🇮🇷 اما نواب از هیچ کس نمی ترسید 🇮🇷 و هر روز ، 🇮🇷 بدون اینکه در حوزه ثبت نام کند 🇮🇷 به حوزه می رفت و از پشت پنجره کلاس ، 🇮🇷 به طلبه ها و استاد نگاه می کرد . 🇮🇷 و چیزهای زیادی ، یاد می گرفت . 🇮🇷 نواب ، با دیدن ظلم و ستم های شاه ، 🇮🇷 و فقر و گرسنگی و گرانی و بیچارگی مردم ، 🇮🇷 در مقابل جنایات شاه ، ساکت نمی ماند 🇮🇷 و به ماموران ، اعتراض می کرد . 🇮🇷 هر روز ، که بدبختی مردم را می دید 🇮🇷 تصمیم می گیرد که با شاه مبارزه کند 🇮🇷 اما از اینکه کوچک بود و قدرت نداشت 🇮🇷 و نمی توانست آنها را شکست دهد 🇮🇷 بسیار ناراحت و افسرده می شد . 🇮🇷 با این وجود ، دست از مبارزه بر نمی داشت . 🇮🇷 و به حمایت مردم مظلوم می رفت . 🇮🇷 و هر بار که می رفت ، 🇮🇷 توسط مامورین حکومت ، کتک می خورد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۳ 🌷 🇮🇷 یک روز نواب ، که از خانه ، 🇮🇷 برای رفتن به حوزه ، بیرون رفت . 🇮🇷 مامورین حکومتی را دید ؛ 👈 که پیرمردی را روی زمین می کشیدند ؛ 🇮🇷 به طرف آنان رفت و با آنها درگیر شد . 🇮🇷 بیست نفر از ماموران سیاه پوش ، 🇮🇷 چنان او را زدند 🇮🇷 که از دهان و گوشش ، خون بیرون آمد . 🇮🇷 نواب با لباس پاره و چهره خونی ، 🇮🇷 و با زجر و سختی ، 🇮🇷 به حرم امام رضا علیه السلام رفت . 🇮🇷 وقتی چشمش ، به ضریح افتاد 🇮🇷 با گریه و زاری و با چشمانی پر از اشک ، 🇮🇷 به امام رضا توسل کرد 🇮🇷 و از مظلومیت مردم و ظلم و ستم های شاه ، 🇮🇷 شکایت نمود . 🇮🇷 سپس همان جا کنار ضریح ، بیهوش شد . 🇮🇷 نواب ، در عالم خواب ، 🇮🇷 دید که امام رضا علیه السلام ، 🇮🇷 از درون ضریح خارج شدند ؛ 🇮🇷 و دست خود را ، 🇮🇷 روی زخم های نواب کشیدند . 🇮🇷 نواب با ترس گفت : 🌸 شما کی هستین ؟! 🇮🇷 امام رضا علیه السلام ، 🇮🇷 لبخندی به نواب زدند و گفتند : 🕌 همانی هستم که بهش پناه آوردی 🕌 پسرم ، نامید نباش 🕌 پس از هر سختی ، آسانی هست 🕌 قطعا نصرت خداوند ، نزدیک است . 🕌 پسرم ، هم خودت امیدوار باش ؛ 🕌 و هم امید را ، به دیگران هدیه کن . 🕌 شما به مبارزه خود ، 🕌 علیه زورگویان و ظالمان ، بپرداز 🕌 و افراد بسیاری را با خود همراه کن 🕌 در این راه ، 🕌 هم من مراقب تو هستم ؛ 🕌 و هم برادرم خضر . 🕌 هر جا به کمک و راهنمایی ما نیاز داشتی ، 🕌 برادرم خضر ، به سراغت خواهد آمد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۴ 🌷 🇮🇷 نواب ، به هوش آمد . 🇮🇷 اما هیچ آثاری از زخم ها و کبودی ها ، 👈 در بدنش وجود نداشت . 🇮🇷 تا مدتها ، به ملاقاتش با امام رضا علیه السلام 🇮🇷 فکر می کرد . 🇮🇷 نمی دانست که آن را باور کند یا خیر . 🇮🇷 فقط می دانست که باید ، 🇮🇷 در راه مبارزه با ظلم و فساد ، 🇮🇷 و در دفاع از مظلومین ، مصمم تر بود . 🇮🇷 هر کجا می رفت ؛ 🇮🇷 علاوه بر کمک به مردم فقیر و مستضعفین ، 🇮🇷 آنان را برای مبارزه با شاهنشاه ، 👈 دعوت می کرد . 🇮🇷 اما چون ، نوجوان بود ؛ 👈 به حرفش گوش نمی دادند . 🇮🇷 نواب ، خیلی به فقرا کمک می کرد . 🇮🇷 پول یا مواد غذایی ، 🇮🇷 برای خانواده های کم درآمد ، می فرستاد . 🇮🇷 پول تو جیبی هایش را جمع می کرد 🇮🇷 و برای کودکان فقیر و بی سرپرست ، 👈 شیرینی و لباس می خرید . 🇮🇷 در هر مجلس و عروسی و جشن و عزا ، 🇮🇷 و حتی بعد از سخنرانی منبری ها ، 🇮🇷 از ظلم و تبعیض و دزدی های شاهنشاه 🇮🇷 و فسادهای زنش ، سخن می گفت . 🇮🇷 مردم همه جا ، از نواب تعریف می کردند . 🇮🇷 از شجاعت و خوش زبانی های نواب ، 🇮🇷 و از اطلاعاتش از اوضاع مملکت ، 🇮🇷 در تعجب بودند . 🇮🇷 شاهنشاه ، به کمک آمریکا و انگلیس ، 🇮🇷 ترسناک ترین سازمان اطلاعاتی دنیا را ، 🇮🇷 به نام ساواک تاسیس کرد . 🇮🇷 ساواک ، تنها سازمانی بود ؛ 🇮🇷 که برعلیه مردم خودش ، 👈 فعالیت می کند . 🇮🇷 کشتار و قتل مردم توسط ساواک ، 👈 روز به روز بیشتر می شد . 🇮🇷 مردم ، دیگر جرأت نفس کشیدن هم ، نداشتند 🇮🇷 هر روز خیابان ها ، 👈 پر از خون و جنازه می شد . 🇮🇷 ماموران ساواک ، به کسی رحم نمی کردند . 🇮🇷 نه به زنان رحم می کردند ؛ 👈 نه به کودکان و پیران و مریضان . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۵ 🌷 🇮🇷 سازمان ساواک ، در هر شهری ، 🇮🇷 برای مردم معترض ، 🇮🇷 شکنجه گاه های ترسناکی درست کرد . 🇮🇷 با افزایش ترس و وحشت ، در بین مردم ، 🇮🇷 رژیم شاه ، بر فسادهای خود افزود . 🇮🇷 عاملین شاه ، هر روز پول و طلاهای بسیاری ، 👈 از ایران خارج می کردند . 👈 واردات مواد مخدر بیشتر گردید . 🇮🇷 بهترین زمین ها و شهرهای ایران ، 🇮🇷 مثل بحرین و افغانستان و ... ، 🇮🇷 به عنوان هدیه ، به کشورهای استکباری ، 👈 داده شدند . 🇮🇷 سازمان ساواک ، 🇮🇷 نواب را تحت تعقیب قرار دادند . 🇮🇷 با اینکه نوجوان بود ؛ 🇮🇷 ولی چندین بار به زندان افتاد 🇮🇷 و شکنجه شد . 🇮🇷 اما باز هم راهش را مصمم تر ، ادامه می داد . 🇮🇷 یک روز در نماز جمعه ، 🇮🇷 که مخفیانه برگزار شده بود ؛ 🇮🇷 نواب مثل همیشه ، 🇮🇷 از ظلم و ستم های شاهنشاه ، 🇮🇷 و وحشی گری سازمان ساواک ، 🇮🇷 و از استعمارگران و بیگانگان سخن گفت . 🇮🇷 ناگهان ، صدای انفجار آمد . 🇮🇷 و نمازگزاران ، در آتش سوختند . 🇮🇷 و آوار سقف ، بر سر آنان ریخت . 🇮🇷و همگی ، شهید شدند . 🇮🇷 مردم زیادی ، در آن محل جمع شدند . 🇮🇷 تا آتش را خاموش کنند 🇮🇷 ناگهان نواب ، از درون آتش و دود ، 🇮🇷 از درب پشتی خارج شد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۶ 🌷 🇮🇷 نواب ، پس از انفجار در نماز جمعه ، 🇮🇷 به سرعت به خانه خود برگشت . 🇮🇷 پس از استحمام ، رو به قبله نشست ؛ 👈و سجده شکر ، به جا آورد . 🇮🇷 در اتاق خود نشست . 🇮🇷 و صحنه های انفجار را با خود ، مرور می کرد 🇮🇷 نواب ، گاه در اتاقش قدم می زد 🇮🇷 و گاه می نشست 🇮🇷 و با خود ، حرف می زد : 🍎 من مرده بودم . 🍎 من در آتش سوخته بودم . 🍎 چطور ممکنه ؟! 🍎 همه اون نمازگزاران بی گناه ، شهید شدن 🍎 ولی من نه ؟! 🍎 آخه چطور ممکنه ؟! 🍎 خدایا ! اینجا چه خبره ؟! 🍎 حتی یادم نمیاد ، چطور زنده شدم 🍎 ای خدا ، آخه چطور ؟! 🇮🇷 فردای آن روز ، 🇮🇷 نواب به طرف حوزه رفت . 🇮🇷 آنهایی که می دانستند که نواب نیز ، 🇮🇷 در نماز جمعه خونین بود ؛ 🇮🇷 از دیدن او تعجب کردند . 🇮🇷 در همه شهر ، پخش شده بود ؛ 🇮🇷 که نواب ممکن است ، جاسوس باشد . 🇮🇷 به خاطر همین ، چند نفر از مذهبیون ، 👈 به نواب مشکوک شدند . 🇮🇷 نواب ، نمی دانست که باید چکار کند 🇮🇷 از یک طرف ، زنده شدنش ، 🇮🇷 مثل یک معجزه بود و کسی آن را باور نمی کند 🇮🇷 از یک طرف ، بدون همراهی مردم ، 🇮🇷 نمی تواند انقلاب کند . 🇮🇷 و با فساد شاهنشاه ، مبارزه نماید . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 دوتا از هم محله ای های نواب ، 🇮🇷 دوست داشتند مثل نواب ، 🇮🇷 با دشمن و شیطان ، بجنگند ؛ 🇮🇷 به خاطر همین ؛ 🇮🇷 از نواب خواهش کردند تا اجازه دهد ، 🇮🇷 آنها نیز در مبارزه حق علیه باطل ، 🇮🇷 همراه او باشند ‌. 🇮🇷 نواب نیز ، قبول کرد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۷ 🌷 🇮🇷 نواب ، بعد از ماجرای انفجار ، 🇮🇷 با کمک دوستانش ، به مبارزه خود ادامه داد . 🇮🇷 و به حرف مردم و ملامت آنها ، 🇮🇷 هیچ اهمیتی نمی داد . 🇮🇷 برای ماموران ساواک ، تله می گذاشتند 🇮🇷 و آنها را می کشتند . 🇮🇷 و زندانی های بی گناه را آزاد می کردند . 🇮🇷 ماموران ساواک ، 🇮🇷 به هر خانه یا محله ای که حمله می کردند ، 🇮🇷 در دام نواب و دوستانش ، می افتادند . 🇮🇷 نواب و دوستانش ، 👈 خیلی زود در بین مردم ، مشهور شدند . 🇮🇷 و با اسمهای مختلف ، مثل مدافعان مردم ، 🇮🇷 حامیان مردم ، ناجیان مردم ، گروه ضد شاه و... 👈 نامیده می شدند . 🇮🇷 شاه ، خیلی از بچه ها متنفر بود . 🇮🇷 و هیچ بچه ای را دوست نداشت . 🇮🇷 نه آنها را بغل می کرد و نه نمی بوسید . 🇮🇷 وقتی فهمید بچه ای به نام نواب ، 🇮🇷 با چند بچه دیگه ، موی دماغش شده ؛ 🇮🇷 دستور داد تا نواب را دستگیر کنند ؛ 🇮🇷 و به قصر بیاورند . 🇮🇷 ماموران به خانه نواب حمله کردند ؛ 🇮🇷 پدر و مادر نواب ، گریه و زاری می کردند 🇮🇷 و با خواهش و التماس می گفتند : 🌸 کاری به نواب نداشته باشید . 🌸 اون فقط یه بچه است . 🌸 تو رو خدا اونو ببخشید . 🇮🇷 اما نواب ، با قدرت از خانه بیرون آمد 🇮🇷 و به پدر و مادرش گفت : 🌹 نترس مامان ، نترس بابا ، من چیزیم نمیشه . 🌹 خیلی زود بر می گردم پیشتون . 🇮🇷 نواب سوار ماشین ساواک شد ؛ 🇮🇷 و با آنها ، به طرف قصر رفتند . 🇮🇷 وقتی به قصر رسیدند ؛ 🇮🇷 نواب ، محکم و قوی از ماشین پیاده شد . 🇮🇷 و ماموران ، او را به طرف باغ شاه بردند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۸ 🌷 🇮🇷 نواب ، سینه اش را جلو داد ؛ 🇮🇷 سرش را بالا برد ؛ 🇮🇷 شانه هایش را بالاتر کشاند . 🇮🇷 قدمهایش را محکم به زمین می زد ؛ 🇮🇷 و به طرف شاه می رفت . 🇮🇷 همه ماموران ، برای شاهنشاه ، تعظیم کردند 🇮🇷 اما نواب ، بدون ترس و با غرور و قدرت ، 👈 رو در روی شاه ایستاد . 🇮🇷 شاهنشاه ، با وجود سربازان و ماموران ، 🇮🇷 از ابهت و اقتدار نواب کوچولو ، ترسید . 🇮🇷 و با دلهره و لرزش گفت : ♨️ نمی ترسی که ما تو رو بکشیم ؟! ♨️ تو چکار به سیاست داری بچه ؟! ♨️ برو درساتو بخون . ♨️ برو در مسجد بشین و نماز بخون ♨️ برو زندگیتو بکن فسقلی ♨️ کاری به سیاست و حکومت و مردم ما ، ♨️ نداشته باش . 🇮🇷 نواب با لحنی سنگین گفت : 🌸 درس و مسجد و نماز من ، 🌸 اگر نتونن ، حق مظلومی رو بگیرن 🌸 اگر نتونن ، ظالمی رو ادب کنن 🌸 اگر نتونن در راه خدمت به مردم ، کار کنن 👈 پس اون نماز و روزه و دیانت ، 👈 نه به درد من می خورن نه به درد خدا . 🌸 و این رو بدون ، 🌸 تا زمانی که من زنده ام 👈 مثل دریای خروشان و پرتلاطمم 👈 قدرتمندتر از طوفانم . 👈 استوارتر از کوهم 👈 سایه ای از مرگم 🌸 هم برای تو و حکومتت 🌸 و هم برای هم پیمان هایت . 🌸 به خدا قسم ! تا من زنده ام 🌸 نمیذارم یک آب خوش ، 🌸 از دهان هیچ کدومتون ، پایین بره 🇮🇷 ترس شاهنشاه از نواب ، بیشتر شد 🇮🇷 اما ترس خود را مخفی کرد 🇮🇷 و با خنده و شوخی گفت : ♨️ ببینید این بچه چی میگه ؟ ♨️ تو قصر من ، جلوی ارتشم ، ♨️ داره منو تهدید می کنه . 🇮🇷 شاه ، آرام به عقب برگشت . 🇮🇷 و دست خود را بالا برد . 🇮🇷 و دستور شلیک داد . 🇮🇷 ماموران نیز به نواب شلیک کردند 🇮🇷 و او را به شهادت رساندند . 🇮🇷 و جسدش را در بیابان ، انداختند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۹ 🌷 🇮🇷 شاه ، که خود را ، 🇮🇷 از شر قیام های مردم و خصوصا نواب ، 🇮🇷 در امان می دید ؛ 🇮🇷 هر روز به قصرهای خود ، 🇮🇷 در استان های مختلف ، رفته ؛ 🇮🇷 و به کارهای زشت و منافی عفت می پرداخت . 🇮🇷 به دستور شاه ، 🇮🇷 زنان و دختران زیادی را ، 🇮🇷 به زور ، به قصر می آوردند ؛ 🇮🇷 و آنان را مجبور می کردند ؛ 🇮🇷 تا به رقص و آوازخوانی و مستی ، بپردازند . 🇮🇷 و در نهایت بعد از تجاوز و کتک زدن آنها ، 👈 آنان را مثل آشغال ، از قصر ، بیرون می کردند 🇮🇷 دختران زیادی را با این اعمال کثیفش ، 🇮🇷 بدبخت و رسوا می کرد . 🇮🇷 زنان و دختران معصوم نیز ، 🇮🇷 پس از این فاجعه ، 👈 یا خودکشی می کردند ، 👈 یا خود را گم و گور می نمودند . 👈 یا بیمار می شدند 👈 و یا حالت جنون به آنان ، دست می داد . 🇮🇷 همه دختران و خانواده های آنان می گفتند ؛ 🌷 اگر همه مردان ایران ، مثل نواب بودند 🌷 اگر غیرت و ناموس پرستی داشتند 🌷 هیچ وقت شاه جرائت نمی کرد ؛ 🌷 به ناموس مردم ، دست درازی کند . 🇮🇷 شاه ، به همراه خانواده اش ، 🇮🇷 با ماشین ، در بازار خراسان ، 🇮🇷 مشغول خوشگذرانی بود . 🇮🇷 همسر و دختران شاه ، 👈 با بی حجابی و لباس های فاخر و گران قیمت 👈 و با طلا و جواهرات بسیار ، 🇮🇷 در حال مسخره کردن مردم بودند ؛ 🇮🇷 که ناگهان ، نواب جلوی آنان ظاهر شد . 🇮🇷 شاهنشاه ، با دیدن او ، 🇮🇷 مات و مبهوت شده بود . 🇮🇷 چشمان و دهانش ، باز مانده . 🇮🇷 و تعجب ، از تمام وجودش می بارید . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۰ 🌷 🇮🇷 شاهنشاه ، با دیدن نواب ، 🇮🇷 مات و مبهوت شده بود . 🇮🇷 چشمان و دهانش ، باز مانده . 🇮🇷 و تعجب ، از تمام وجودش می بارید . 🇮🇷 نواب با صدای بلند ، به شاه گفت : 🌸 آقای شاه ظالم ، 🌸 در این بدترین وضعیتی که شما ، 🌸 با حماقت و بی فکری‌تون ، 👈 برای مردم درست کردید ؛ 🌸 و با این همه فقر و نداری ، 🌸 و این همه گرانی و بیچارگی مردم ، 🌸 چطور جرأت کردید 🌸 زن و دختران خودتون رو ، با این وضعیت ، 👈 از قصر بیرون بیارید ؟! 🇮🇷 شاه ، از ماشین پیاده شد . 🇮🇷 و در حالی که با تعجب ، 👈 به نواب نگاه می کرد ، گفت : ♨️ تو چطور زنده شدی ؟! ♨️ ما تو رو کشته بودیم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 مرگ و زندگی من ، دست خداست 🌸 خداست که ما رو می میراند و زنده می کند 🌸 و امروز ، خدا منو زنده کرده ؛ 👈 تا مایه عذاب تو و دربارت باشم . 🇮🇷 شاه با عصبانیت به نگهبانان دستور داد ؛ 🇮🇷 که نواب را ، دوباره دستگیر کنند . 🇮🇷 نگهبانان ، با چهره های وحشتناکشان ، 🇮🇷 نواب را تعقیب کردند . 🇮🇷 نواب ، از قبل با کمک دوستانش ، 🇮🇷 برای افراد شاه ، تله درست کرده بود . 🇮🇷 نواب ، پا به فرار گذاشت ؛ 🇮🇷 و ماموران را به دنبال خود کشاند . 🇮🇷 دوستان نواب ، 🇮🇷 همه ماموران را در تله انداختند و کشتند . 🇮🇷 ماشین شاه نیز ، در بازار ، در حال حرکت بود . 🇮🇷 می خواست به طرف خروجی بازار برود ؛ 🇮🇷 تا به قصر برگردد . 🇮🇷 ناگهان دوباره نواب جلوی ماشین شاه ایستاد 🇮🇷 و با صدایی بلند و رسا ، به شاه گفت : 🌸 به پایان حکومت کثیف و فاسد تو ، 👈 چیزی نمونده ؛ 🌸 از امشب من کابوس تو هستم . 🇮🇷 شاه با عصبانیت ، به راننده گفت : منتظر چی هستی ؛ با ماشین زیرش کن . 🇮🇷 راننده ، ماشینش را گاز داد ؛ 🇮🇷 و به سرعت به طرف نواب رفت . 🇮🇷 نواب از جلوی ماشین ، کنار رفت 🇮🇷 و ماشین شاه ، به طرف قصر رفت . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۱ 🌷 🇮🇷 شاه ، همه مشاورین و درباریان خود را ، 🇮🇷 برای یک جلسه اضطراری دعوت نمود . 🇮🇷 نماینده های فضائیان ، اجنه و شیاطین نیز ، 🇮🇷 در آن جلسه حضور داشتند . 🇮🇷 موضوع جلسه ، 👈 در مورد خلاص شدن از شر نواب بود . 🇮🇷 به نواب خبر رسید . 🇮🇷 که قرار است ماموران ساواک ، 👈 به یکی از محله ها ، حمله کنند . 🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ، 🇮🇷 برای آنان تله گذاشتند . 🇮🇷 ماموران را در دام انداخته ، 🇮🇷 و آنان را دستگیر کردند . 🇮🇷 که ناگهان ، 🇮🇷 ماموران زیادی از ساواکیان ، 👈 از زمین و آسمان ، ظاهر شدند . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌹 این یک تله است ؛ فرار کنید . 🇮🇷 مردم ، داخل خانه های خود شدند 🇮🇷 حسن و مرتضی ، پشت دیوار ، 👈 پناه گرفتند ؛ 🇮🇷 و نواب ، وسط خیابان ، می دوید . 🇮🇷 موجودات وحشتناکی ، 🇮🇷 از زمین و آسمان ، نوّاب را تعقیب می کردند 🇮🇷 بعضی از آن موجودات ، 🇮🇷 بدنی انسانی داشتند و سری حیوانی ؛ 🇮🇷 بعضی هم ، بدنی حیوانی داشتند و سر انسانی 🇮🇷 بعضی ها که از فضا آمده بودند 🇮🇷 به رنگ سبز و آبی بودند 🇮🇷 بعضی ها هم ، از اجنه شرور بودند 🇮🇷 و بعضی ها از شیاطین و ارواح سرگردان 🇮🇷 برخی تک چشم و برخی سه چشم ... 🇮🇷 نواب ، نفس زنان ، خسته و بی رمق می دوید 🇮🇷 که ناگهان ، آن موجودات خبیث ، 🇮🇷 نزدیک او شده ، و در حال دویدن ، 🇮🇷 با ضربه شمشیری بزرگ ، 👈 سر نوّاب را از تنش جدا کردند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 که از دور شاهد این صحنه بودند ، 🇮🇷 با دیدن جدا شدن سر نواب ، 🇮🇷 پا به فرار گذاشتند . 👈 تا در چنگ آن موجودات نیفتند . 🇮🇷 سر نوّاب ، به زمین افتاد . 🇮🇷 و بدن او ، پس از چند قدم ، ایستاد . 🇮🇷 بعد از لحظاتی ، 🇮🇷 آرام روی زانو نشست و سپس به زمین افتاد 🇮🇷 موجودات وحشتناک ، 🇮🇷 به اطراف و چپ و راست نگاه کردند 🇮🇷 چون کسی را ندیدند ، متفرق شدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۲ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 دوتا از بهترین رفقای نواب ، 🇮🇷 خبر مرگ نواب و بریدن سرش را ، 🇮🇷 به اطلاع مردم رساندند . 🇮🇷 عده ای از مردم ، در خیابان ها ، 🇮🇷 تجمع کرده بودند . 🇮🇷 و بر علیه حکومت شاهنشاهی ، 🇮🇷 دزدی و فساد حکومت ، فقر و گرانی ، 🇮🇷 گرفتن جشن های اشرافی از پول بیت المال ، 🇮🇷 همکاری با استعمارگران و... 👈 در راهپیمایی ، شعار مرگ بر شاه می دادند . 🇮🇷 ناگهان نواب ، از بین جمعیت تظاهرکنندگان ، 🇮🇷 بیرون آمد و به طرف محله خود روانه شد . 🇮🇷 وارد کوچه خودشان شد . 🇮🇷 به رهگذران ، مغازه داران و همسایه ها ، 🇮🇷 با لبخند سلام کرد . 🇮🇷 ولی آنها با تعجب ، 🇮🇷 به او نگاه می کردند و سلام می دادند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 در حـال گـریه کـردن بودند 🇮🇷 که ناگهان چشمشان به نواب افتاد 🇮🇷 با دیدن نواب ، مات و مبهوت و شگفت زده ، 🇮🇷 به او خیره شدند . 🇮🇷 و آمدن او را ، با تعجب نگاه می کردند . 🇮🇷 نواب ، آرام آرام به طرف آنها می آمد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با چشمانی باز و متعجب ، 🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند . 🇮🇷 و سپس شوق و شادی فراوانی ، 👈 از خود نشان دادند . 🇮🇷 اما نواب ، بدون هیچ احساسی ، 🇮🇷 و بدون هیچ عکس العملی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه داد . 🇮🇷 و از کنار آنان گذشت . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۳ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، لبخند زنان ، 🇮🇷 پشت سر نواب ، حرکت می کردند . 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌸 نواب جون ، تو حالت خوبه ؟! 🌸 تو نمرده بودی ؟! 🇮🇷 نواب ، بدون هیچ پاسخی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه می داد . 🇮🇷 و حسن دوباره گفت : 🌸 حرف بزن ، چه بلایی سرت آوردن ؟! 🌸 چرا حرف نمی زنی ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 تو چطور ممکنه ، زنده باشی 🌸 ما خودمون دیدیم که سرت رو بریدن 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 بله من خودم هم شاهد بودم 🌸 دیدم که تو رو کشتن 🌸 اینجا چه خبره ؟! تو کی هستی ؟! 🌸 اونکه سرش رو بریدن ، کی بود ؟! 🇮🇷 دوباره مرتضی گفت : 🌸 دِ حرف بزن لعنتی ، چرا ساکتی 🌸 نصف جونمون کردی 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 چرا فرار کردید ؟ چرا تنهام گذاشتید ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 نواب جون ، به خدا ما ترسیده بودیم . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 راستشو بگو ، چه بلایی سرت آوردن ؟ 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 هیچی ، فقط سرم و بریدن . 🇮🇷 نواب با کلیدش ، 🇮🇷 درب خانه خود رو باز کرد 🇮🇷 و داخل خانه شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، 🇮🇷 با حالتی شگفت زده و متعجب ، 🇮🇷 به همدیگه نگاه می کردن ... 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 یعنی چی فقط سرش و بریدن ؟ 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 این نواب ، اون نواب نیست 🌸 و اون نواب ، این نواب نیست 🌸 حتما اونا نواب رو کشتن 🌸 و یکی دیگه رو برای ما فرستادن 🌸 که از ما اطلاعات بگیره . 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 اگر مثل خودشون وحشی بود ، چی ؟! 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 اٍ ، منو نترسون ... 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۴ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با گفتن یا الله ، 🇮🇷 وارد خانه نواب شدند . 🇮🇷 درب اتاق نواب را زدند و وارد شدند . 🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود . 🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ، 🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد . 🇮🇷 بعد از نماز و دعا ، 🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد . 🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند : 🌸 داداش ، قبول باشه 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 ممنون ، قبول حق باشه 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 چکار داری می کنی ؟! 🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 باید به مسافرت برم ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 مسافرت یا فرار ؟! 🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت و گفت : 🍎 من اهل فرار نیستم . 🍎 دارم میرم مسافرت . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟! 🌸 توی این موقعیت کجا می خوای بری ؟! 🌸 ما به تو نیاز داریم 🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 مجبورم که برم 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 خب من هم باهات میام 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 پس من چی ؟! من هم میام 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم 🍎 شما بهتره اینجا بمونید 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم 🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید 🇮🇷 نواب ، از پدر و مادرش خداحافظی کرد 🇮🇷 و از خانه بیرون رفت . 🇮🇷حسن و مرتضی هم ، کیف و ساک به دست ، 🇮🇷 از خانه خود بیرون آمدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۵ 🌷 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌹 داداش نواب ! 🌹 نمی خوای بگی چطوری زنده شدی ؟ 🇮🇷 نواب لحظه ای سکوت کرد و گفت : 🌸 وقتی موجودات فضایی ، سرمو قطع کردند 🌸 و بعد از متفرق شدنشون ، 🌸 پیرمرد خوش چهره ای ، ظاهر شد . 🌸 سر منو برداشت 🌸 و روی بدنم گذاشت 🌸 با اینکه مرده بودم ، 🌸 اما کاملا احساسش می کردم 🌸 و صداشو می شنیدم که داشت مدام 🌸 جمله " هو یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر " را تکرار می کرد . 🌸 که ناگهان ، جان به بدنم برگشت . 🌸 آروم چشامو باز کردم 🌸 و از دیدن اون پیرمرد ، 🌸 هم تعجب کردم و هم ترسیدم . 🌸 گفتم : شما کی هستی ؟! 🌸 پیرمرد هم لبخندی زد و گفت : ☘ من خضر هستم . 🌸 گفتم : کدوم خضر ؟! 🌸 پیرمرد دوباره با تبسم گفت : ☘ همون خضری که ☘ در داستان موسای پیامبر بود ؛ ☘ بنده به امر مولا و برادرم ، ☘ امام رضا علیه السلام ، ☘ وظیفه دارم تا نگهبان و حافظ شما باشم . 🌸 گفتم : 🌸 یعنی اون خوابی که در حرم امام رضا دیدم 🌸 همه اش واقعی بود ؟! ☘ خضر گفت : بله 🌸 من به فکر فرو رفتم ، کمی آروم شدم 🌸 بعد گفتم : 🌸 استاد ! من مرده بودم ؟ ☘ خضر گفت : بله ؛ ☘ سرت رو از تنت قطع کرده بودن 🇮🇷 گفتم : 🌸 اون وقت من چطور زنده شدم ؟!. 🌸 خضر گفت : ☘ من به اذن خداوند ، ☘ زندگی دوباره ای به تو بخشیدم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۶ 🌷 🇮🇷 گفتم : 🌸 در نماز جمعه خونین ، 🌸 یا در قصر ، روزی که ماموران شاه ، 🌸 به من شلیک کردن ، 👈 بازم شما بودی که زنده ام کردی ؟! ☘ خضر گفت : بله 🇮🇷 گفتم : 🌸 نمی دونم چطوری تشکر کنم 🌸 فقط می تونم بگم خیلی خیلی ممنونم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ نیازی به تشکر نیست پسرم ☘ اتفاقا من باید از تو تشکر کنم ☘ که مخلصانه ، شجاعانه ، بدون سلاح ، ☘ تک و تنها ، با این سن کم ، ☘ داری با ظلم و فساد ، مبارزه می کنی ☘ و از مردم مظلوم ، حمایت می کنی . ☘ خدا خیر دنیا و آخرتت بده . ☘ اما وظیفه بنده ، در این راه ، ☘ کمک و راهنمایی تو بود . ☘ و اکنون باید بگم که تو بدون سلاح ، ☘ نمی تونی با اون موجودات خبیث مبارزه کنی 🇮🇷 گفتم : خب اسلحه می خرم . 🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت : ☘ نه پسرم ، ☘ منظورم ، اسلحه زمینی شما نیست . ☘ منظورم اسلحه آسمانیه . ☘ تو به قدرت های مقدس نیاز داری ☘ تا بتونی جلوی این وحشیان ، بایستی 🇮🇷 گفتم : 🌸 خب از کجا می تونم ، 🌸 اونا رو گیر بیارم . 🇮🇷 خضر گفت : ☘ باید تلاش کنی و اونا رو پیدا کنی . ☘ من هم کمکت می کنم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۷ 🌷 🇮🇷 گفتم : از کجا باید این سلاح هارو پیدا کنم؟ ☘ خضر گفت : از جایی خیلی دورتر از اینجا 🇮🇷 گفتم : 🌸 پس تکلیف این مردم ، چه میشه ؟! 🌸 اونا به من نیاز دارن . 🇮🇷 گفت : ☘ الآن هیچ کاری از تو بر نمیاد ☘ نه قدرتِ رودر رویی با ساواک رو داری ☘ و نه می تونی مردم رو برای مبارزه متحد کنی ☘ تو باید بری ، تا هم قدرتمند بشی ☘ و هم مردم به خودشون بیان ☘ و برای نجات خودشان از ظلم شاهنشاه ، ☘ حرکتی بکنن ، دعایی بخونن ، جهاد کنن ☘ تو برای تبدیل شدن به یک قهرمان ، ☘ و برای یاری اسلام و ایران ، ☘ و برای کمک به مردم و مستضعفان ، ☘ باید پا به سفر و ماجراحویی بگذاری ☘ و به دنبال قدرت های مقدس بگردی 🇮🇷 گفتم : خب کجا برم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ اول باید به دنبال اسب ذوالجناح بگردی 🇮🇷 گفتم : 🌸 منظور شما از اسب ذوالجناح ، 🌸 همون اسب امام حسین علیه السلامه ؟! 🇮🇷 خضر گفت : آره 🇮🇷 گفتم : 🌸 مگه میشه ؟ مگه داریم ؟ مگه زنده است ؟! ☘ خضر گفت : آره زنده است . 🇮🇷 گفتم : حالا کجاست که برم دنبالش ؟! ☘ خضر گفت : خوزستان ، اهواز ، ☘ در کوه های منطقه سپیدار . 🇮🇷 حسن و مرتضی با تعجب ، 🇮🇷 به هم نگاه می کردند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌷 نواب جون ! یعنی باید باور کنیم ؟ 🌷 این بیشتر شبیه داستان تخییلیه 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 من همه واقعیت رو بهتون گفتم 🌸 باور کردنش دست خودتونه 🇮🇷 نواب و حسن و مرتضی ، 🇮🇷 به طرف خوزستان ، حرکت کردند . 🇮🇷 اما حسن و مرتضی ، 🇮🇷 هنوز ماجرای زنده شدن نواب ، خضر 🇮🇷 ذوالجناح و سلاح مقدس رو باور نکردند . 🇮🇷 حسن به مرتضی گفت : 🌹 مرتضی جون ، نظر خودت چیه ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌷 یا ما خوابیم یا نواب دیوونه شده 🌷 و یا اینکه این آقا اصلا نواب نیست ؛ 👈 بدل اونه . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۸ 🌷 🇮🇷 نواب و دوستانش ، به اهواز رسیدند . 🇮🇷 آدرس منطقه سپیدار را ، از مردمش پرسیدند 🇮🇷 ماشین دربست گرفتند 🇮🇷 و در منطقه ای بیرون سپیدار ، پیاده شدند . 🇮🇷 کوه ها و تپه های زیادی ، 👈 در آنجا بودند . 🇮🇷 و روی بعضی از آن کوه ها ، 🇮🇷 خانه هایی ساخته شده بود . 🇮🇷نواب با خودش گفت : 🌸 کجا باید بریم ؟ 🌸 جناب خضر به کمکت نیاز داریم . 🌸 به من بگو کجا برم . 🇮🇷 نواب ، با دقت به کوه های اطراف ، نگاه می کرد 🇮🇷 که ناگهان نوری از یکی از کوهها ، 👈 درخشیدن گرفت . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌸 بیایید بچه ها ؛ راهو پیدا کردم . 🌸 از اینجا باید بریم . 🇮🇷 همه به سمت نور رفتند . 🇮🇷 به کوه که رسیدند ، نور محو شد . 🇮🇷 ناگهان ، شکافی از دل کوه پیدا شد . 🇮🇷 شکاف بزرگتر شد و نوری از آنجا درخشید . 🇮🇷 درون کوه ، جز نور ، چیز دیگری دیده نمی شد . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌸 یبایین بریم داخل . 🇮🇷 حسن و مرتضی که ترسیده بودند ، گفتند : 🌷 نه داداش ، تو برو 🌷 ما همین جا منتظرت می مونیم 🇮🇷 نواب ، آرام و با احتیاط ، وارد کوه شد . 🇮🇷 نور بسیار شدیدی در آنجا بود . 🇮🇷 چشمان نواب ، غیر از نور ، 🇮🇷 هیچ چیزی را نمی دید . 🇮🇷 ناگهان اسبی سفید و زیبا ، 🇮🇷 از میان نور ، بیرون آمد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla