🐈
داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت چهارم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 پدر و مادر فرامرز ،
🇮🇷 چند روز ، بعد از اینکه از هم جدا شدند
🇮🇷 فرامرز ، با زور و تهدید پدرش ،
🇮🇷 مجبور شد که با پدرش زندگی کند .
🇮🇷 هر روز که می گذشت ،
🇮🇷 اخلاق فرامرز نیز ، شبیه پدرش می شد .
🇮🇷 ده سال بعد ، در یک دعوایی که ،
🇮🇷 بین دو باند مواد فروش ، اتفاق افتاد ،
🇮🇷 پدر فرامرز ، به خاطر هیچ و پوچ ،
🇮🇷 به بدترین وضع ، کشته شد .
🇮🇷 و فرامرز مجبور می شود
🇮🇷 که پیش مادر و خواهرش برگردد .
🇮🇷 اخلاق فرامرز ، هر روز بدتر می شد .
🇮🇷 و برای همه ، حتی مادرش ،
🇮🇷 فرامرز دیگر ، غیر قابل تحمل بود .
🇮🇷 فرامرز ، خلاف های زیادی می کرد .
🇮🇷 و بارها توانسته از دست پلیس فرار کند
🇮🇷 یا آنها را به بازی و مسخره بگیرد .
🇮🇷 از در افتادن با هیچ کسی ، ترسی نداشت .
🇮🇷 و با همه نوع خلافکار ، کار می کرد .
🇮🇷 علاوه بر خلاف ، گاهی برای مغازه داران ،
🇮🇷 دردسر درست می کرد .
🇮🇷 و گاهی برای زنان و دختران مردم ،
🇮🇷 مزاحمت ایجاد می نمود .
🇮🇷 در هر دعوایی ، به دشمنش می گفت :
🔥 من فرامرزم ، یعنی فراتر از مرزم .
🔥 هیچ کس نمیتونه جلوی منو بگیره
🔥 هیچ کس حریف من نمیشه .
🇮🇷 فرامرز ، آنقدر بدی های خود را ادامه داد
🇮🇷 تا اینکه اشتباه بزرگی مرتکب شد .
🇮🇷 و آن اشتباه بزرگش این بود
🇮🇷 که با خدای مقتدر ، در افتاد .
🇮🇷 او در یکی از دعواهایش ،
🇮🇷 ادعا کرد که حتی از خدا بالاتر است .
🇮🇷 و خدا را به مبارزه با او دعوت کرد .
🇮🇷 روزی که مزاحم ناموس مردم شده بود
🇮🇷 یکی از بچه های مسجد به نام ایوب ،
🇮🇷 که جوانی خیلی با ادب ، با غیرت ،
🇮🇷 زیباروی و با شخصیت بود ؛
🇮🇷 جلوی فرامرز ایستاد .
🇮🇷 و از او خواست ،
🇮🇷 تا مزاحم ناموس و شرف مردم نشود .
🇮🇷 و آنقدر ، فرامرز را معطل کرد
🇮🇷 تا دختران از آنجا بگذرند .
🇮🇷 فرامرز نیز ، ایوب را هل داد و گفت :
🔥 هِی ! می دونی من کی اَم ؟!
🔥 به من می گن فرامرز .
🔥 می دونی یعنی چی ؟!
🔥 یعنی فراتر از مرز .
🔥 یعنی هیچ حد و مرزی برای من نیست .
🔥 می دونی چرا ؟! ...
🔥 چون من فرامرزم .
🔥 چون هر کاری دلم می خواد ، می کنم .
🔥 کسی هم نمی تونه جلومو بگیره
🔥 فهمیدی جوجه ؟!
🐈
ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla
#داستان #پسر_گربه_ای