eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
3هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مدیر : حامد طرفی @amoo_molla مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت چهارم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 پدر و مادر فرامرز ، 🇮🇷 چند روز ، بعد از اینکه از هم جدا شدند 🇮🇷 فرامرز ، با زور و تهدید پدرش ، 🇮🇷 مجبور شد که با پدرش زندگی کند . 🇮🇷 هر روز که می گذشت ، 🇮🇷 اخلاق فرامرز نیز ، شبیه پدرش می شد . 🇮🇷 ده سال بعد ، در یک دعوایی که ، 🇮🇷 بین دو باند مواد فروش ، اتفاق افتاد ، 🇮🇷 پدر فرامرز ، به خاطر هیچ و پوچ ، 🇮🇷 به بدترین وضع ، کشته شد . 🇮🇷 و فرامرز مجبور می شود 🇮🇷 که پیش مادر و خواهرش برگردد . 🇮🇷 اخلاق فرامرز ، هر روز بدتر می شد . 🇮🇷 و برای همه ، حتی مادرش ، 🇮🇷 فرامرز دیگر ، غیر قابل تحمل بود . 🇮🇷 فرامرز ، خلاف های زیادی می کرد . 🇮🇷 و بارها توانسته از دست پلیس فرار کند 🇮🇷 یا آنها را به بازی و مسخره بگیرد . 🇮🇷 از در افتادن با هیچ کسی ، ترسی نداشت . 🇮🇷 و با همه نوع خلافکار ، کار می کرد . 🇮🇷 علاوه بر خلاف ، گاهی برای مغازه داران ، 🇮🇷 دردسر درست می کرد . 🇮🇷 و گاهی برای زنان و دختران مردم ، 🇮🇷 مزاحمت ایجاد می نمود . 🇮🇷 در هر دعوایی ، به دشمنش می گفت : 🔥 من فرامرزم ، یعنی فراتر از مرزم . 🔥 هیچ کس نمیتونه جلوی منو بگیره 🔥 هیچ کس حریف من نمیشه . 🇮🇷 فرامرز ، آنقدر بدی های خود را ادامه داد 🇮🇷 تا اینکه اشتباه بزرگی مرتکب شد . 🇮🇷 و آن اشتباه بزرگش این بود 🇮🇷 که با خدای مقتدر ، در افتاد . 🇮🇷 او در یکی از دعواهایش ، 🇮🇷 ادعا کرد که حتی از خدا بالاتر است . 🇮🇷 و خدا را به مبارزه با او دعوت کرد . 🇮🇷 روزی که مزاحم ناموس مردم شده بود 🇮🇷 یکی از بچه های مسجد به نام ایوب ، 🇮🇷 که جوانی خیلی با ادب ، با غیرت ، 🇮🇷 زیباروی و با شخصیت بود ؛ 🇮🇷 جلوی فرامرز ایستاد . 🇮🇷 و از او خواست ، 🇮🇷 تا مزاحم ناموس و شرف مردم نشود . 🇮🇷 و آنقدر ، فرامرز را معطل کرد 🇮🇷 تا دختران از آنجا بگذرند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، ایوب را هل داد و گفت : 🔥 هِی ! می دونی من کی اَم ؟! 🔥 به من می گن فرامرز . 🔥 می دونی یعنی چی ؟! 🔥 یعنی فراتر از مرز . 🔥 یعنی هیچ حد و مرزی برای من نیست . 🔥 می دونی چرا ؟! ... 🔥 چون من فرامرزم . 🔥 چون هر کاری دلم می خواد ، می کنم . 🔥 کسی هم نمی تونه جلومو بگیره 🔥 فهمیدی جوجه ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت پنجم 🐈 🐈 🐈 🕌 ایوب لبخندی زد و با شوخی گفت : 🕌 خخخ ، فهمیدم داداش ، خوب هم فهمیدم 🕌 حالا تو گوش کن بَبَم ؛ 🕌 اگه تو سوتی ، من بمب ام 🕌 بنده داداش ایوبم ، پیش همه محبوبم 🕌 روشن تر از آفتابم ؛ زیباتر از مهتابم 🕌 عاشق نون و کبابم ؛ اهل خیر و ثوابم 🕌 برای دوست ، جنابم ؛ برا دشمن ، خرابم 🕌 تو آسمون ، شهابم ؛ توی زمین ، سرابم 🇮🇷 ایوب ، در حال شعرسرایی و شوخی بود ، 🇮🇷 که فرامرز ، ناگهان دستش را مشت کرد 🇮🇷 و به طرف ایوب رفت ‌. 🇮🇷 ایوب نیز به شوخی گفت : 🕌 هی پسر ! ماشالله مشت قدرتمندی داری 🕌 بهتره که مُشتت رو ، 🕌 تو صورت آمریکا ، اسرائیل ، 🕌 و دشمنان وطن و ناموست بزنی 🕌 نه تو صورت رفیقت . 🔥 اما فرامرز با جدیت و فریاد گفت : 🔥 ساکت شو ، تو رفیق من نیستی 🇮🇷 دوباره ایوب با شوخی گفت : 🕌 داداش ! صدات رو برای بنده بالا نبر 🕌 هر چی فریاد داری ، سر آمریکا بکش 🇮🇷 فرامرز ، ناگهان مشتش را ، 🇮🇷 به طرف ایوب رها کرد . 🇮🇷 ایوب نیز ، با دست چپش ، مشت او را گرفت 🇮🇷 و دست راستش را ، 🇮🇷 محکم روی شانه های فرامرز گذاشت . 🇮🇷 فرامرز ، تمام زور و قدرتش را به کار گرفت 🇮🇷 تا دستش را حرکت دهد 🇮🇷 اما ایوب ، دست و شانه او را قفل کرده بود . 🇮🇷 فرامرز با عصبانیت ، زور می زد 🇮🇷 و به ایوب نگاه می کرد . 🇮🇷 ایوب نیز با لبخند ، به فرامرز نگاه می کرد 🇮🇷 سپس گفت : 🕌 ببین پسر جون ! 🕌 اگه برای همه لاتی ، برای من ، شکلاتی . 🕌 یادت باشه من با تو دعوایی ندارم 🕌 فقط بهت میگم که از خدا بترس 🕌 و مزاحم ناموس مردم نشو 🕌 تا دچار عذاب خدا نشی 🕌 این کارهای زشت تو ، نابودت می کنن 🕌 هم دنیاتو نابود می کنن ، هم آخرتتو . 🇮🇷 فرامرز در حال زور زدن گفت : 🔥 من نه از تو می ترسم نه از خدای تو . 🔥 اگر خدا هم بیاد پایین ، زنده نمیذارمش 🇮🇷 ایوب با شنیدن این حرف ، غیرتی شد 🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و کشید . 🇮🇷 سپس خم شد و شانه خود را ، 🇮🇷 روی سینه فرامرز گذاشت . 🇮🇷 و او را از زمین بلند کرد . 🇮🇷 او را چند دور چرخاند 🇮🇷 و به طرف حاشیه خیابان پرتاب کرد . 🇮🇷 مغازه داران و رهگذران ، 🇮🇷 از دیدن این صحنه ، به فرامرز خندیدند 🇮🇷 و ایوب را تشویق کردند . 🇮🇷 سپس ایوب گفت : 🌹 وقتی از پس من بر نمیای ، 🌹 چطور به خودت جرائت دادی ، 🌹 که خدای بزرگ رو به مبارزه طلب کنی ؟ 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ششم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز با عصبانیت بلند شد . 🇮🇷 و به طرف ایوب دوید . 🇮🇷 ایوب ، با سرعت چرخی زد و جاخالی داد 🇮🇷 و شلوار فرامرز را از پشت گرفت و کشید 🇮🇷 فرامرز نیز چرخید ؛ 🇮🇷 و با خشم مشتش را ، 🇮🇷 به طرف ایوب ، روانه کرد . 🇮🇷 اما ایوب ، سرش را پایین آورد . 🇮🇷 و مشت فرامرز ، از بالای سر او رد شد .‌ 🇮🇷 سپس فرامرز ، به ایوب ، لگد زد . 🇮🇷 ایوب نیز ، لگد او را دفع کرد . 🇮🇷 سپس پای فرامرز را گرفت ؛ 🇮🇷 و به عقب پرتاب نمود . 🇮🇷 ایوب نگاهی به اطراف انداخت . 🇮🇷 احساس کرد ، که آبروی فرامرز در محله رفت 🇮🇷 ایوب از این ماجرا ، استغفار کرد 🇮🇷 سپس با محبت و مهربانی ، 🇮🇷 به فرامرز نگاهی انداخت . 🇮🇷 و به طرف او رفت . 🇮🇷 سپس دستش را به نشانه دوستی ، 🇮🇷 به طرف فرامرز ، دراز کرد . 🇮🇷 اما فرامرز ، دست او را رد کرد و پس زد 🇮🇷 و از جایش بلند شد . 🇮🇷 و با دست مشت کرده به طرف ایوب دوید . 🇮🇷 ایوب ، دوباره جاخالی داد . 🇮🇷 و پایش را زیر پای فرامرز ، گذاشت . 🇮🇷 و فرامرز را نقش زمین کرد . 🇮🇷 ایوب ، لبخندی به فرامرز زد ، 🇮🇷 و از آنجا رفت . 🇮🇷 فرامرز ، با خشم داد زد و گفت : 🔥 بیا بازم دعوا کنیم 🔥 بیا ترسو ، بیا برگرد 🔥 بیا با هم مبارزه کنیم . 🇮🇷 اما ایوب ، جوابش را نداد . 🇮🇷 و به راهش ادامه داد . 🇮🇷 فرامرز نیز نگاهی به مردم انداخت 🇮🇷 و با عصبانیت به آنها گفت : 🔥 چرا اینجا جمع شدین ؟! 🔥 برین از اینجا گم شین . 🇮🇷 فرامرز ، شکست خورده به طرف خانه رفت . 🇮🇷 خواهرش زینت ، 🇮🇷 که وضع آشفته برادرش را دید ، 🇮🇷 ترسان و نگران گفت : 🌷 سلام داداشی ، چی شده ؟! 🇮🇷 فرامرز با بد اخلاقی گفت : 🔥 تو یکی دیگه خفه شو 🇮🇷 زینت با تعجب به فرامرز نگاه کرد . 🇮🇷 مادر فرامرز ، در حال خواندن قرآن بود 🇮🇷 فرامرز ، وارد هال خانه شد ؛ 🇮🇷 و بدون سلام ، جلوی تلویزیون نشست . 🇮🇷 و صدای تلویزیون را تا آخر بلند کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت هفتم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادر فرامرز با مهربانی گفت : 🌹 پسرم ! قربونت برم ! 🌹 یه کم صدای تلویزیون رو کم می کنی ؟! 🌹 دارم قرآن می خونم عزیزم . 🇮🇷 فرامرز که به خاطر دعوایش با ایوب ، 🇮🇷 خیلی خشمگین و عصبانی بود 🇮🇷 با شنیدن صدای مادر و قرآنش ، 🇮🇷 با عصبانیت بلند شد 🇮🇷 و قرآن را ، که در دست مادرش بود 🇮🇷 از او گرفت و به گوشه اتاق پرتاب کرد . 🇮🇷 و با ناراحتی و عصبانیت گفت : 🔥 تو دیگه حق نداری بهم بگی چکار کنم 🔥 یا چکار نکنم 🔥 هر کاری دلم بخواد ، می کنم 🔥 به تو هیچ ربطی نداره 🇮🇷 همه حواس مادرش به قرآن بود . 🇮🇷 اشک ، در چشمانش جمع شد . 🇮🇷 بلند شد ، قرآن را برداشت و بوسید . 🇮🇷 و روی سینه اش گذاشت . 🇮🇷 قلبش ، به درد آمد و تیغ کشید . 🇮🇷 و آرام به خدا گفت : 🌷 خدایا به حق این قرآن هدایتش کن 🌷 به حق تمام آیه ها و سوره ها ، آدمش کن 🌷 به حق پیامبران و امامانت ، سر به راهش کن 🇮🇷 فرامرز ، نصف شب از خواب بیدار شد . 🇮🇷 با اینکه هوا تاریک بود و لامپ ها خاموش ؛ 🇮🇷 اما همه جا را ، واضح دید . 🇮🇷 دوباره چشمان خود را بست و باز کرد 🇮🇷 همه جا را به رنگ خاکستری می دید . 🇮🇷 فکر می کرد که از شدت خستگی ، 🇮🇷 نگاه و چشمانش اینجوری شده 🇮🇷 به خاطر همین دوباره خوابید 🇮🇷 و صبح بیدار شد . 🇮🇷 اما این دفعه همه جا را تار دید . 🇮🇷 و اتاق خود را ، بزرگتر از قبل دید . 🇮🇷 به دستش نگاه کرد ، پشمالو بود . 🇮🇷 همه جای بدنش را لمس کرد . 🇮🇷 همه بدنش ، پشمالو شده بود . 🇮🇷 می خواست بلند شود ولی نتوانست . 🇮🇷 چهار دست و پا ، به طرف آینه رفت . 🇮🇷 می خواست از میز توالت بالا برود . 🇮🇷 اما هر بار ، می افتاد . 🇮🇷 بعد از چند بار ، موفق شد بالا برود 🇮🇷 جلوی آینه ایستاد . 🇮🇷 ناگهان گربه ای را در آینه دید . 🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت . 🇮🇷 و از بالا به پایین افتاد . 🇮🇷 دوباره بالا رفت و آینه را نگاه کرد . 🇮🇷 دستش را حرکت داد . 🇮🇷 سرش را تکان داد . 🇮🇷 فهمید که آن گربه ، خودش هست . 🇮🇷 عصبانی شد و شروع به پرخاشگری کرد . 🇮🇷 سرش را به آینه زد . 🇮🇷 عطر و شانه ها را ، از میز پایین انداخت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت هشتم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادر فرامرز ، در حال آشپزی بود . 🇮🇷 که ناگهان صدای شکستن آینه را شنید . 🇮🇷 به زینت خواهر فرامرز گفت : 🌷 عزیزم ! برو ببین صدای چیه ؟! 🇮🇷 زینت ، به طرف اتاق فرامرز رفت . 🇮🇷 ناگهان گربه ای را در حال خرابکاری ، 🇮🇷 در اتاق فرامرز دید . 🇮🇷 ترسید و به طرف مادرش دوید . 🇮🇷 مادر فرامرز ، با جارو به طرف گربه رفت . 🇮🇷 و سعی کرد تا آن را بیرون کند . 🇮🇷 اما فرامرز ، با ترس و وحشت ، 🇮🇷 هم خودش را به در و دیوار زد 🇮🇷 و هم به مادرش حمله ور شد 🇮🇷 و او را گاز گرفت . 🇮🇷 زینت ، تفنگ بادی فرامرز را برداشت 🇮🇷 و به مادرش داد . 🇮🇷 فرامرز ، هر چه سعی کرد تا به آنها بفهماند 🇮🇷 که گربه نیست ، فایده ای نداشت . 🇮🇷 مادر فرامرز ، 🇮🇷 تفنگش را به طرف فرامرز گرفت . 🇮🇷 فرامرز نیز ترسید و به عقب رفت . 🇮🇷 تیر اول و دوم ، خطا رفت . 🇮🇷 اما تیر سوم به شانه هایش اصابت کرد ‌. 🇮🇷 فرامرز نیز مجبور شد که از آنجا فرار کند . 🇮🇷 با زخمی که داشت ، به سختی می دوید . 🇮🇷 از نگاه او ، آدمها بزرگ تر شده بودند . 🇮🇷 بینایی اش عوض شده بود . 🇮🇷 همه رنگها را نمی توانست ببیند . 🇮🇷 و بیشتر رنگها را ، به رنگ خاکستری می دید . 🇮🇷 از ترس ماشین ها و آدمها ، 🇮🇷 از کنار دیوارها ، عبور می کرد . 🇮🇷 نمی دانست چکار کند و به کجا برود . 🇮🇷 بعد از مدتی به یک خرابه رسید 🇮🇷 و در آنجا پناه گرفت . 🇮🇷 با اینکه تیر ساچمه ای که مادرش شلیک کرد 🇮🇷 در بدنش نمانده بود . 🇮🇷 و او فقط زخمی شده بود . 🇮🇷 اما درد او خیلی شدید بود . 🇮🇷 هر چه سعی کرد تا با دستش ، 🇮🇷 زخمش را بگیرد و ببندد ، نتوانست . 🇮🇷 ناگهان با زبانش ، زخم خود را لیسید . 🇮🇷 اما از این کار بدش آمد . 🇮🇷 پس از چند لحظه نیز ، 🇮🇷 ناخواسته دوباره زخمش را لیسید . 🇮🇷 تا از حال رفت و بیهوش شد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت نهم 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، دو روز بعد ، 🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد . 🇮🇷 با تکان خوردن بدنش ، به هوش آمد . 🇮🇷 دم دمای صبح بود . 🇮🇷 با تعجب به اطرافش نگاه کرد . 🇮🇷 خود را در خرابه دید . 🇮🇷 انگار نمی دانست چگونه به اینجا آمده بود . 🇮🇷 ناگهان یادش آمد که به گربه تبدیل شده بود 🇮🇷 به خودش نگاه کرد . 🇮🇷 متوجه شد که دوباره انسان شده است . 🇮🇷 با حال خراب و خسته ، به طرف خانه رفت . 🇮🇷 نزدیک خانه خود شد . 🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 وقتی گربه شد ، به کنار خیابان رفت 🇮🇷 و به دیوار چسبید . 🇮🇷 آن فرامرز گردن کلفت ، 🇮🇷 با آن همه ادعا و غرور و پستی ، 🇮🇷 اکنون حس فرار و مخفی شدن پیدا کرده ، 🇮🇷 و از آدمها و ماشین ها ، می ترسید . 🇮🇷 به اولین کوچه که رسید ، داخل شد . 🇮🇷 و خود را پشت یک سطل زباله ، مخفی کرد . 🇮🇷 فرامرز ، در حال خودش بود 🇮🇷 که چندتا گربه پیش او آمدند و سلام کردند . 🇮🇷 فرامرز ، از اینکه حرف گربه ها را فهمید ، 🇮🇷 ترسید و بدون اینکه حرفی بزند 🇮🇷 از آن کوچه بیرون رفت . 🇮🇷 ساعت ها در خیابان ، پرسه می زد . 🇮🇷 تشنه و گرسنه شده بود . 🇮🇷 اما دوست نداشت از کف خیابان ، آب بخورد 🇮🇷 یا از سطل آشغال ، غذایش را تهیه کند . 🇮🇷 هر چند که غریزه اش ، 🇮🇷 او را به این کار سوق می داد . 🇮🇷 اما فرامرز ، مقاومت می کرد . 🇮🇷 آنقدر پیاده روی کرد تا شب شد ، 🇮🇷 سپس به طرف خانه خودش رفت . 🇮🇷 و از دیوار خانه بالا رفت . 🇮🇷 از پنجره به مادر و خواهرش نگاه می کرد . 🇮🇷 حسرت ، همه وجودش را گرفته بود . 🇮🇷 دوست داشت که در کنار آنها باشد ، 🇮🇷 اما به یاد گذشته افتاد . 🇮🇷 به یاد آن روزهایی که در کنار آنها بود . 🇮🇷 ولی قدر آنها را نمی دانست . 🇮🇷 به یاد رفتارهای بدش افتاد . 🇮🇷 به یاد داد زدن سر خواهر و مادرش ، 🇮🇷 و بی احترامی ها و بی ادبی هایش افتاد 🇮🇷 به یاد آن لحظه آخری که مادرش به او گفت 🇮🇷 صدای تلویزیون را کم کند ولی کم نکرد 🇮🇷 و به جای آن ، 🇮🇷 به قرآن کریم بی احترامی کرد . 🇮🇷 اشک فرامرز ، سرازیر شد . 🇮🇷 دوست داشت به خانه برود . 🇮🇷 اما می ترسید باز به او شلیک کنند . 🇮🇷 سپس شب را ، روی همان دیوار ، 🇮🇷 با گرسنگی خوابید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla