💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_مهدوی
🌷نجّار ارمنی🌷
🔰 قسمت اول
🍃 ملا محمود عراقی رحمهاللّهعلیه در کتاب «دارالسّلام» از زبان جوان ترکی که تازه مسلمان شده بود و در کربلا سکونت داشت و میخواست با دختری از اهالی آن جا ازدواج کند نقل میکند که او میگفت: من یکی از ارامنه «ارومیّه» بودم که در یکی از روستاهای آن سکونت داشتم و الان هم هنوز پدر و مادر و برادر و خواهرم و سایر بستگانم آنجا هستند و شغلشان نجاری است و در این شغل نجاری و آسیاب سازی نزد اهالی آن ولایت اعتبار و شهرت و امتیاز کاملی داریم.
⚡️اتفاقاً روزی با یک نفر دیگر از آشنایان در باغی بودیم و درختی را قطع و با ارّهای آن را تخته تخته میکردیم. آن شخص همراه برای کاری از باغ بیرون رفت و من تنها ماندم، ناگاه شخصی را دیدم که نزد من حاضر شد، طوری بود که از جلالت و مهابتی که در صورتش مشاهده نمودم بیاختیار او را تعظیم کردم و گویا خود را مقهور و مغلوب او میدیدم. ایشان دست دراز کرد و فرمود: «دست خود را به من بده و چشمانت را ببند و باز نکن، تا به تو بگویم». من دست خودم را به او دادم و چشم بر هم نهادم و احساس چیزی نکردم جز این که باد تندی گویا وزیدن گرفت که صدای آن را به گوش شنیدم و تماس آن را به بدن احساس کردم.
⚡️پس از زمان اندکی مرا رها نمود و گفت: «چشم خود را باز کن». وقتی چشمانم را باز کردم خودم را روی قله کوهی عظیم در بالای سنگی بزرگ و سخت که در بیابانی وسیع واقع شده بود دیدم. راه عبور از اطراف صخره مسدود بود و اگر سقوط میکردم باید دست از زندگانی میشستم. و در همین حال متوجه شدم که آن شخص پایین کوه است و همان موقع رفت و از نظرم غائب گردید. خوف و وحشت بر من غلبه کرد. پیش خود خیال کردم شاید خواب میبینم؛ لذا دستم را حرکت دادم و چشمم را مالیدم ولی دیدم بیدارم.
⚡️برای رهایی از آنجا تمام فکر خود را به کار بردم و از هر راه علاجی که میشد استفاده کردم، اما به جایی نرسید. با مشاهده این وضع تن به مرگ دادم و متفکر و متحیّر همان جا ایستادم. ناگاه دیدم شخص دیگری غیر از شخص اول نزد من ایستاده است، او متوجه من شد و نامم را برد و به زبان ترکی حال مرا پرسید و گفت: «الحمدللّه رستگار شدی». و با من عطوفت و مهربانی کرد. چون این رفتار را از او دیدم تا حدی احساس آرامش کردم از او پرسیدم:
⚡️ «این شخص کی بود و چگونه من رستگار شدم؟» گفت: «آن شخص امام مسلمانان مهدی آخرالزمان علیهالسّلام بود و تو را برای این که هدایتت کند از میان اهل شرک در ربود و به اینجا آورد تا مسلمانت کند». وقتی این مطالب را شنیدم یادم آمد که از بعضی مسلمانان شنیدهام که میگفتند: «امام مهدی علیهالسّلام صاحب زمان است که از دیدگان غائب است». و کلاً قبل از این جریان من از دین و رفتار مسلمانان خوشم میآمد و به ایشان تمایل داشتم اما از سرزنش و ملامت عشیره و فامیل و اهل قبیله چیزی اظهار نمیکردم؛ لذا به آن شخص گفتم: «آن مرد مهدی غائب بود؟» گفت: «بلی». گفتم: «خود تو که هستی؟» گفت: «من یکی از ملازمان آن دربارم».
⚡️گفتم: «این جا کجاست؟» گفت: «این جا کوهی است از کوههای «ایروان» و از این جا تا «ارومیه» فاصله بسیار زیادی است». گفتم: «الان چه کار باید بکنم؟» گفت: «اگر رستگاری دنیا و آخرت را میخواهی اسلام را قبول کن». تا این را گفت نور ایمان و محبّت آن جوان را در دلم به وضوح احساس کردم، پرسیدم: «چگونه اسلام بیاورم؟» گفت: «بگو «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمّداً رسول اللّه و انّ علیّاً و اولاده المعصومین اوصیاء رسول اللّه و خلفائه علیهمالسّلام». من هم تمام آنچه را که گفته بود ذکر کردم و ...
👈 ادامه دارد....
┏━━━🍃━━━┓
⠀
@amtewi
┗━━━🍃━━━┛
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼