روز معلم مبارک
نشسته بودم پشت پیشخوان داروخانه. با ماژیک دستور دارو را مینوشتم. صدای خانم پیری را شنیدم که لهجهای آشنا و غریب داشت. سر بالا کردم. آن طرف پیشخوان، زنی که چارقد گلدار قهوهایش را با سنجاق زیر گلو محکم کرده بود و چادر تیره رنگی به سر داشت صحبت میکرد. داروها را ریختم تو پلاستیک:« مامان جان چی گفتی؟»
معمولا بیماران مسن را مامان یا بابا خطاب میکنم. راحتتر با من ارتباط میگیرند.
:« میگم ما دنبال یک دکتر کبد خوب خوب میگردیم.» تند تند حرف میزد. برق دندان طلاییاش وقت صحبت کردن، دیده میشد. لهجهاش عجیب آشنا بود. هرچند از هر دوتا کلمه، یکیاش را میفهمیدم. بیمار قبلی را صدا زدم. کیسهی دارو را دادم بهش. رو کردم به پیرزن:« مامان جان نفهمیدم چی گفتی. دوباره آروم بگو.»
آمد جلوتر. حالا چینهای عمیق دور چشمش دیده میشد:« ما زائر آقا امام رضاییم. دنبال یک دکتر خوب میگردیم.»
ذهنم درگیر لهجه شده بود. کجا شنیده بودم؟ چند دقیقه فایلهای مغزم را زیر و رو کردم. یک لحظه ارشمیدس درونم از استخر دوید بیرون. همانطور که قطرات آب ازش میریخت روی زمین، بلند گفت:« اورکا، اورکا. یافتم. یزدی. لهجهی برگ اعظم باغ انار.»
درست بود. هر سری سر کلاسهای استاد، یک ربع اول چیزی از درس نمیفهمیدم تا به لهجهشان عادت کنم. از حل معما ذوق زده شدم. دانشآموز درونم دستش را بالا آورد:« خانم اجازه! فردا روز معلمه. چطوره به احترام استاد، کار همشهریشونو، اختصاصی راه بندازید.»
یادم آمد که دیشب میخواستم برای تشکر از استاد کلیپ درست کنم اما وقت نکردم. دختر سرخوش درون بشکن زد:« آفرین. این کار خیلی بهتره. شاید از کارت هدیه و سکه هم برای استاد، ارزشمندتر باشه.»
از پشت پیشخوان آمدم اینطرف. کارت داروخانه را برداشتم. پشتش چیزی نوشتم:« چشم مادر جان. اینم اسم و آدرس دکتر فوق تخصص کبد. نوبتاش چند ماهه است. با این کارت برو مطب تا امروز بهت نوبت بدند.»
چشمهای پیرزن خندید. لب هایش به بالا کشیده شد. برق دندان طلایش یک لحظه جهید بیرون:« خیر ببینی دخترم.»
دانش آموز درون و بقیه کف زدند:« روز معلم مبارک.»
بهشان لبخند زدم و سر خم کردم. هنوز یکی دوتا نسخه را دستور نزده بودم که پیرزن برگشت. دختر پرتوقع درون گفت:« باید الان تشکر کنه.»
فورا معلم ذهن با خطکش زد تو دستش. رد سرخی روی کف دست دخترک افتاد:« چندبار باید بگم خدا باید تو رو ببینه نه مردم. شهرت تو آسمونا، بهخاطر گمنامی و اخلاص روی زمینه. تا شب صد بار از روی این جملهها بنویس تا آدم بشی.»
به نظرم معلم درون کمی خشن رفتار میکرد. اصلا به روز نبود. هنوز تو همان روش های تربیتی دهه شصت، مانده بود. بلند شدم. رفتم پیش پیرزن:« جان مامان. رفتی دکتر؟»
چادرش را جمع کرد زیر بغل:« ای دکتری که معرفی کردی از صبح رفته تو اتاق آندوسکوپی، بیرونم نمیاد. ای آقای ما هم قند داره. نمیتونه منتظر باشه. اگه ضعف کنه تو ای شهر غریب، من چکار کنم؟»
چشمهایم گرد شد:« چه کاری از دست من برمیاد مامان جان؟»
:« هیچی ننه. زنگ بزن دکتر بیاد بیرون. آقای ما رو معاینه کنه.» چینهای گوشهی چشمش عمیقتر شد.
مات ماندم:« مامان. این آقای دکتر از معروفترین دکترای کشوره. من چطور همچین چیزیو ازش بخوام؟»
با دست اشاره کرد به جیب مانتوی سفیدم:« گوشیتو دربیار ننه. خب... حالا زنگ بزن.»
موبایل را گرفتم تو دست:« هنوز چیزی نگذشته مادرجان. یک کم صبر کن.»
پیرزن با دست پر چروک، چنگ انداخت به گونهاش:« اگه آقای ما چیزیش بشه کی جوابگوئه؟ ها!»
چانه زدن فایده نداشت. صدای بقیه بیماران بلند شد. شماره همراه دکتر را گرفتم. مشغول بود. نفسم را با فشار دادم بیرون:« مامان جان. خط مشغوله. حالا برو پیش آقاتون.»
پیرزن تای روسریاش را مرتب کرد:« اینقد بگیر تا آزاد شه. آباریکالله.»
کمکم داشتم به لهجه زیبایش عادت میکردم. بی اعتنا به بقیهی مریضها، چندبار تماس گرفتم. دکتر که جواب داد با شرمندگی موضوع را توضیح دادم. بنده خدا خشکی نیاورد و گفت که سریع بیمار را ویزیت میکند. نفس راحتی کشیدم. پیرزن رفت مطب. برگشتم و تند مشغول دستور زدن شدم. نیم ساعت نگذشته بود که دست پیرمرد قد خمیدهای تو دست، آمد تو. هنوز جدل بین دختر پرتوقع و معلم درون شروع شده نشده، رفتم استقبالشان. کمی خم شدم تا همقد آنها شوم:« سلام پدرجان. سلام مامان! دکتر چی گفت؟»
کارت ویزیت سونوگرافی را نشانم داد:« به ما گفت اول بریم اینجا.»
:« خیلی خوب. چرا اومدید داروخونه؟»
به پیرمرد اشاره کرد بنشیند روی صندلی:« خدا خیرت بده ننه. تو اینجا آشنا داری. تا ما یه نفس تازه کنیم برو برامون نوبت بگیر.»
زن غرغروی ذهنم مثل دارکوب شروع کرد نوک زدن:« تو سر پیازی یا تهش؟ اینهمه بیمار اینجا ایستادند اونوقت این خانم...» لب هایش را کج کرد.
خانم معلم درونم خط کش را گرفت طرفش:« غیبت و غرغر ممنوع. تا شب دو صفحه از روی این جمله بنویس.»