🎊 🎬 در این میان، احف پیش‌قدم شد و گفت: _داداشم یاد! بده بیاد که حالا وقتشه! یاد با تعجب به همه نگاهی انداخت. _چی رو بدم بیاد؟! _انگشتات رو دیگه. الان انگشتای تو، حکم دارو رو برای استاد داره! یاد نگاهی به انگشتانش انداخت. در بیمارستان، پانسمان آن‌یکی دستش را هم باز کرده بودند و حالا انگشت‌های زخمی‌اش نمایان بود. _نه. من چرا باید انگشتام رو بدم ایشون؟! مگه ایشون خودشون انگشت ندارن؟! این بار مهدینار جلو آمد تا دوزاری یاد را خودش بندازد. _نه عزیزم. منظور احف اینه که انگشتات رو بده استاد گاز بگیره تا خوب بشه. توی دوران اسارت هم همین کار رو می‌کردید دیگه. درست نمیگم؟! اصلا همین انگشتای زخمیت، حاصل گاز گرفتن استاده! متوجهی که چی میگم؟! یاد دوباره به دستانش نگاهی انداخت. _نه. این زخما رو سگم به یادگار گذاشته. اون‌موقعی که بهش غذا می‌دادم، بعضی موقع‌ها از سر دوست داشتن، انگشتام رو گاز می‌گرفت! سپس به بقیه خیره شد. _در ضمن انگشتام حرمت داره، نه خواص دارویی. پس نمی‌ذارم کسی گازش بگیره! سپس عقب عقب از آشپزخانه خارج شد و به سمت حیاط باغ فرار کرد. _بدوید بگیریدش تا از باغ خارج نشده! منم الان به استاد ابراهیمی میگم که حواسش باشه! این را بانو احد گفت و بیسیم‌اش را از جیب مانتویش در آورد. _از احد به نگهبان! از احد به نگهبان! طولی نکشید که استاد ابراهیمی جواب داد. _احد به گوشم! _نگهبان یه مورد فرار پیش اومده. مواظب باشید از باغ خارج نشه! _شنیدم، تمام! سپس احف و مهدینار و علی پارسائیان و بقیه و به دنبال یاد دویدند که خانوم دکتر طاهره گفت: _واقعاً واستون متاسفم. بابا بنده خدا انگشتای خودشه! به هرکی که دوست داشته باشه میده گاز بگیره. دیگه این کارا چیه؟! سپس سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعا بهشون حق میدم که فرار کنن. در ضمن وقتی راه ساده‌تر که سُرُم هست وجود داره، چرا راه پیچیده رو انتخاب می‌کنید؟! بانو احد دستی به صورتش کشید. _طاهره جان، می‌دونم تو عشق سُرُم زدن داری. ولی دست استادمون سوراخ شد از بس بهش سُرُم زدی. یه نگاه خودت بهش بنداز! سپس با اشاره به استاد مجاهد گفت که آستین عمران را بالا بکشد. _بفرما. دیگه رَگی نمونده واسش! دست عمران مثل رَنده سوراخ سوراخ شده بود و واقعاً جای دیگری برای سوزن زدن نداشت. در حیاط باغ بدو بدویی به راه افتاده بود. چند نفر به دنبال یک نفر می‌دویدند و سعی به گرفتنش داشتند. مثل یوزپلنگانی که در پی شکار خود یعنی آهو می‌دَوَند. پس از کش و قوس‌های فراوان، بالاخره طُعمه که یاد باشد، گیر شکارچیان افتاد. احف و مهدینار از زیربغل و علی پارسائیان و علی املتی هم از پاهای او گرفته بودند و آن را به آشپزخانه آوردند. _نه. ولم کنید. نمی‌ذارم گاز بگیره. خدایا! کمکم کن! یاد این را گفت و سپس داد بلند و گوش خراشی کشید. مهدیه که اشکش دم مشکش بود، با اشک خطاب به استاد مجاهد گفت: _استاد شما یه کاری کنید. این جَوون آخر زیر این همه ناله و فریاد جون میده! استاد مجاهد نفس عمیقی کشید. _اگه حافظه‌ی یاد درست بود و از این کار ناراضی، حتماً جلوی این کار رو می‌گرفتم. ولی از اونجایی که می‌دونم اگه حواس یاد سرجاش بود، خودش داوطلب این کار می‌شد، پس حرفی نمی‌زنم. سپس نگاهی به یاد انداخت و ادامه داد: _اول ساکتش کنید، بعد کارِتون رو انجام بدید! سپس خودش از آشپزخانه بیرون رفت تا شاهد این صحنه نباشد. سر و صداهای یاد قصد قطع شدن نداشت که احف یک جوراب سربازی از جیب شلوارش در آورد و گفت: _همین امروز بهم دادن. تر و تمیز و بدون بو. مطمئنم از جورابایی که توی اسارت می‌کردن توی حلقت، خیلی بهداشتی‌تره! سپس نگاهی به آسمان انداخت. _خدایا العفو. می‌دونی که مجبورم و این کار واسه نجات دادن جون یه انسانه! سپس جوراب را در حلق یاد فرو کرد که بلافاصله سر و صدایش قطع شد. پس از این، علی املتی پاهای یاد را نگه داشته بود تا لگد نزند. مهدینار هم از زیربغل یاد گرفته بود تا تعادلش به هم نخورد. علی پارسائیان دهان عمران که بیهوش بود را باز کرد و احف هم انگشتان یاد را به هزار زور و زحمت داخل دهان عمران گذاشت. سپس علی پارسائیان محکم دهان عمران را بست تا انگشتان یاد گاز گرفته شود. پس از چند ثانیه، کم کم عمران چشمانش را باز کرد. با به هوش آمدن عمران، همگی یاد را ول کردند. او که از این کار بسیار عصبانی بود و خون جلوی چشمانش را گرفته بود، اول جوراب را از دهان خود خارج کرد و سپس با لحنی محکم و خشن گفت: _از همتون شکایت می‌کنم. انتقام جایِ تک تک دندونایی که روی انگشتامه رو ازتون می‌گیرم. حالا ببینید. فرصت طلب‌های ظالم! سپس با سرعت از آشپزخانه خارج شد. همگی از صحنه‌های پیش آمده ناراحت بودند که بانو نسل خاتم با بغض گفت: _برید دنبالش. اون الان عصبانیه و هرکاری از دستش بر میاد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344