🎊 🎬 _به همین خاطر تصمیم گرفتم تا صبح جلوی باغ بمونم و بعد روشن شدن هوا بیام اینجا. همگی سکوت پیشه کرده بودند و حرفی برای گفتن نداشتند. استاد ابراهیمی هم که دید از این دختر دزد در نمی‌آید، عینکش را روی صورتش گذاشت و بدون سر و صدا، به سمت کانکس نگهبانی‌اش برگشت که خاطره ادامه داد: _از اون موقعی که شنیدم برادرم زندس، اصلاً نمی‌دونید چه حالی‌ام. روی پام نمی‌تونم وایسم. چند شبه پلک روی هم نذاشتم! سپس قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش سُر خورده و روی گونه‌اش ریخته بود را پاک کرد و با حالتی ملتمسانه گفت: _میشه یاد رو بهم نشون بدید؟! خیلی برای دیدنش بی‌تابم! _چرا که نه عزیزم! الان بهت نشون می‌دیم. این را مهدیه گفت و سپس به رستا اشاره کرد که بیاید و از این صحنه‌ی رمانتیک و احساسی فیلم بگیرد. مهدیه پس از آمدن رستا و آماده کردن دوربینش، یاد که هنوز کامل از گونی بیرون نیامده بود و دست و پا و دهانش بسته بود را نشان داد و با بغض گفت: _بفرمایید. ایشونم برادرتون! خاطره سرش را برگرداند و با دیدن یاد در آن وضعیت، جیغ بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن. _چرا آخه؟! چرا داداشم رو به این روز انداختید؟! مگه اون چه هیزم تَری بهتون فروخته؟! جز اینکه شب و روزش رو واسه پیشرفت باغتون گذاشت؟! سپس سریعاً خود را به بالین برادرش رساند و های های گریه کرد. _یه نگاه به رنگ و روش بندازید. از بس اکسیژن بهش نرسیده، رنگش کبود شده. به شما هم میگن مسلمون؟! سپس چسب دهان یاد را باز کرد و بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد. همگی از دیدن این صحنه‌ی عاشقانه_خانوادگی، اشک می‌ریختند و خود را بابت باز نکردن چسب دهان یاد ملامت می‌کردند که بانو نسل خاتم زیر گوش رستا گفت: _کل فیلم رو پاک کن. بدتر مایه‌ی آبروریزیه! رستا چشمی گفت که خانوم دکتر طاهره وارد عمل شد. _نگران نباشید خانوم. علت کبودی صورت برادرتون، افت فشار و کمبود اکسیژنه. الان با یه سُرُم و کپسول اکسیژن درستش می‌کنم. خانوم دکتر طاهره که حالا اقامت باغ را گرفته و خیالش از این بابت راحت شده بود، مشغول کارش شد که مهدینار هم سریع خود را به عمران رساند و چسب دهانش را باز کرد و گفت: _خانوم دکتر، لطفاً بعد یاد هم به ایشون رسیدگی کنید. استاد به خاطر بالاتر بودن سنش، وضعیتش وخیم‌تره! اما در این میان، خاطره هنوز اعضای باغ را مقصر وضعیت برادرش می‌دانست و به آن‌ها بد و بیراه می‌گفت که افراسیاب نزدیکش شد و سیر تا پیاز قضیه را برای او تعریف کرد تا به طور کامل سوء تفاهمات برطرف شود. پس از باز کردن دست و پای عمران و یاد و منتقل کردن آن‌ها به کائنات برای انجام مراحل درمانی، استاد مجاهد و مهندس محسن بالای سر سارقین ایستادند که استاد مجاهد گفت: _و اما شما. چرا می‌خواستید برگ اعظم و اصغر باغ را بدزدید؟! به عبارتی کی شما رو اَجیر کرده؟! سارقین اما سکوت پیشه کردند که مهندس محسن چوبش را زیر چانه‌ی آن‌ها گذاشت. _کی پشت این قضیه‌اس؟! حرف می‌زنید یا به حرفتون بیارم؟! اما سارقین قصد حرف زدن نداشتند که بانو سیاه‌تیری نزدیکشان شد. _تحلیل من اینه که اینا کسایی رو می‌خواستن بدزدن که تازه پیدا شدن. به عبارتی نفر یا نفراتی از پیدا شدن اونا متضرر شدن و برای اینکه این ضرر رو جبران کنن، می‌خواستن دوباره بدزدنشون! سچینه نیز با حالتی متفکرانه و دست به جیب به جمع آن‌ها پیوست. _دقیقاً. طبق گفته‌های استاد و همچنین جناب سرگردِ پرونده‌ی مواد مخدرِ یاد، این دو نفر به اختیار باغ پرتقال آزاد نشدن. یاد فرار کرده و استاد هم چون مُرده بوده، ولش می‌کنن که خب از قضا جفتشون برمی‌گردن سر خونه و زندگیشون! به همین خاطر، به نظرم پشت این قضیه باغ پرتقال و دار و دستشه! بانو سیاه‌تیری حرف‌های سچینه را تایید کرد و گفت: _البته تا اون موقعی که ازشون اعتراف نگیریم و مدرکی گیر نیاریم، نمی‌تونیم این قضیه رو ثابت کنیم! پس باید هرطور که شده، اونا رو به حرف بیاریم. پس از پایان صحبت‌های بانو سیاه‌تیری، مهندس محسن با جدیت بیشتری به سارقین خیره شد. _شنیدید که. باید حرف بزنید. وگرنه اون روی مهندس رو که تا حالا کسی ندیده، می‌بینید! _خب اصرار نکنید دوستان. شاید اینا فقط در حضور وکیلشون صحبت می‌کنن! این را مهدیه گفت که رجینا جواب داد: _دقیقاً آبجی. اینا هرحرفی اینجا بزنن، توی دادگاه می‌تونه بر علیهشون استفاده بشه. مگه نه خانوم وکیل؟! بانو سیاه‌تیری شانه هایش را بالا انداخت که بانو احد گفت: _یه کلمه هم از مادر عروس. ببینم شما توی این مدت کجا بودی که عدل سر اعتراف‌گیری سر رسیدی؟! رجینا خمیازه‌ی بلندی کشید. _خب من تا الان خواب بودم و نفهمیدم شوماها کی از اتاقاتون بیرون اومدید اصلاً. بعد یهو چشام رو وا کردم دیدم هیشکی نیست. اولش فکر کردم قیامت میامت شده جونِ شما، ولی دیدم مکان همون مکانیه که هرشب می‌خوابیدم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344