به نام حضرت دوست
تشویش امانش را بریده بود. نمیدانست چهکار کند. نگاهی گذرا به ساعت انداخت و با خود زمزمه کرد:
_چرا این عقربههای لعنتی برای قدم برداشتن باج میخواهند؟
دور اتاق راه میرفت. دستی به داخل موهای ژولیده شدهاش فرو برد و چند بار به سرعت تکان داد و پریشانترشان کرد.
دندانهایش به جان لبها افتادهبودند، گویی ارث پدرشان را طلب داشتند.
مضطرب بود، لبهی تخت نشست و پاهایش تند تند تکان میخوردند. بالش روی تخت را برداشت و به گوشهی اتاق پرتاب کرد و همزمان پول لندن کشید، بلکم حرارت درونش کمتر شود.
برای فکر نکردن به آن موضوع و رهایی از این پریشانی کتابی از کتابخانهی کنار اتاقش برداشت و سر راه بالشش را هم.
روی تخت دراز کشید. حدود نیم ساعت گذشت، حتی یک بار هم کتاب را ورق نزد.
با کلافگی کتاب ر بست و روی میز تحریرش پرت کرد. لیوان آب روی میز عسلی را لاجرعه سرکشید و هوای اتاق را بلعید.
سری به پیامهای نخواندهی ایتا زد و با دیدن هر کدام آتش درونش شعلهورتر میشد.
با کلافگی گوشی را خاموش کرد و کنارش گذاشت.
دوباره چشمانش ناز و غمزهی عقربههای ساعت را تعقیب کردند.
همه چیز دست به دست هم دادهبودند تا از پا در بیاورندش. هیچ چیز آرامش را به او هدیه نمیداد.
سرش را بالا برد و با خدا درد و دل کرد:
_ خدایا، خدا جونم قول میدم دیگه دروغ نگم، غیبت نکنم، دور تهمت زدن رو خط بکشم، نمازهامو سر وقت بخونم، بی اجازه هم پول از جیب بابام بر نمیدارم!
خب میدونم خیلی کارای بدی میکنم ولی ... اصلا هرچی تو گفتی من همون کارو می کنم!
خودت میدونی چی میخوام که...
کمکم کن تا دوشنبه بتونم دووم بیارم!
نه اینکه فقط طاقتمو زیاد کنیو..
آخه چطوری بگم؟
روم نمیشه!
ولی میگم، میشه یه کاری بکنی گروه ما نفر اول فاز بشه؟
پ.ن: بچه پرووو
#000302
#نصری
#آوینار