#پارت_36
دختر کوچولویی اومد دم در،با دیدن وسایل تو دستم ذوق زده شد،اون خوشحال بود و من دیگه تحمل نداشتم،تحمل دیدن بچه ای که از گرسنگی پوست به استخوانش رسیده،چشمانش گودی رفته،لباسای پاره پوره که بیش از صد وصله داشت،دلم میخواست همونجا بشینم و فقط به حالشون اشک بریزم و به سر خودم بزنم که من کجا دارم زندگی میکنم و خبر از این مردم ندارم
اون بچه که نمیتونست وسایلو ببره داخل بهش گفتم عمو خودم برات میارمشون تو برو به خانوادت بگو
رفت و منم پشت سرش حرکت کردم،و باز صحنه هایی دلخراش از بدبختی مردم،خونه ای بسیار قدیمی که با یه زلزله یک ریشتری میریخت،شیشه های شکسته شده، نه خبری از کولر بود نه از بخاری،فقط یه گاز داشتن که همون دختر گفت یه عمویی برامون آوردش و قول داد کولر و بخاری هم بیاره.
اون خونه چهار نفر زندگی میکردن یه زن و سه بچه که مرد خونه زن دوم گرفته بود و اینا رو ول کرده ،دیگه نفس کشیدن برام سخت شده بود،وسایلو گذاشتم اون بچه هم خیلی ازم تشکر کرد و اومدم بیرون.
رفتم تو ماشین نشستم ولی بغض گلومو فشار میداد،نمیتونستم حرف بزنم،واقعا حالم بد شده بود چون هیچ وقت فکر نمیکردم بعضی ها باشن که اینجور زندگی کنند اما نه بودند افرادی که به نون شب محتاجن
علی شروع به حرکت کرد و دم یه خونه ازم پرسید
_میبری بهشون بدی؟
_نه تحمل ندارم خودت ببر
_باشه،حالتو هم میفهمم ولی حواست باشه ناراحتی تنها فایده نداره،باید کار براشون کنی
علی رفت و در زد یه پسر بچه درو باز کرد و خنده کنان پرید تو بغل علی،وسایلو گرفت و با ذوق مامانشو صدا میزد و میگفت عمو اومده
از دیدن خوشحالیشون خیلی شاد میشدم و با دیدن صحنه های از جنس بدبختی بدجور دلم میگرفت
تا عصر کارمون همین بود و منم تصمیم گرفتم خوشحال شدنشون رو ببینم برا همین چندین خونه رو هم من دادم.
به سوی خونه حرکت کردیم،هر دو خسته بودیم اما شادی وصف ناپذیری داشتم که تاحالا تجربه نکرده بودم،خوشحالی از دیدن شاد شدن مردم فقیر و نیازمند،و چقدر لذت بردم اون روز
بعد از دو ساعت به خونه رسیدیم،نزدیک اذان بود و علی رفت وضو بگیره بره مسجد،گوشیش زنگ خورد و یه سخنرانی پخش کرد که به دلم نشست
ادامه دارد....
✍ط، تقوی
@andaki_tamol