#پارت_۸
صبح باز همون فرشته مهربون بیدارم کرد،ساعت پنج صبح بود پاشدم دوتایی صبحونه خوردیم،با صدایی که به گوشمون رسید نگاه هر دومون به سمت اتاق مشترک مامان و بابا رفت
_من آخر میفهمم بین این خواهر و برادر چی میگذره
مامان بود که این حرفا رو همراه با چاشنی لبخند به زبون میآورد،به سمتمون قدم برداشت و کنارمون نشست
_نمیدونم جریان چیه؟ از وقتی زهرا دم از دین و مذهب میزنه مهربون تر شد و کلا عوض شده،تو هم یه صوت ۵دیقه ای درس خونت کرد اهمیت دادنت به ما رو بیشتر کرد،نمیدونم اگه واقعا آخوندا سحر دارن من این سحرشونو دوس دارم.
هر دو لبخندی نثارش کردیم ، دلم نمیخواستم چیزی بگم که ذره ای از این خوشحالی در بیاد اما واقعا ذره ای نفرتم از آخوندا و بچه مذهبی ها کم نشده،اونا یه مشت آدمایی اهل حجر اند که هرچی میکشیم از دست خودشون و دین داریشونه.
کم کم همه بیدار شدن منم کت شلوار سیاه و براقی که چند روز پیش خریده بودم رو تنم کردم و ازشون خداحافظی کردم،دم در حواسم رفت سمت زهرا که با لبخند پهنی قرآن رو جلوم گرفته بود،نمیتونستم ناراحت شدنشو ببینم برا همین قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم.
به سمت رخش سیاه رفتم که متوجه شدم شسته شده برگشتم گفتم
_ کی ماشینو ششته؟
همه به هم نگاه میکردن غیر از زهرا که با لبخند چشمکی بهم زد،منم صداش زدم:
_یکی طلبت
سوار شدم و به سمت پایتخت حرکت کردم،بعد از چند ساعت همسفری با بهترین رفیقم رسیدم تهران شهر شلوغ و پر سر و صدا با هوایی کاملا آلوده.
آدرس دانشگاه رو بلد بودم چون چند باری اومده بودم.
وقتی رسیدم دم دروازه بزرگ. دیدم که خیلی شلوغه و یه عده میان یه عده میرن.
ماشین رو پارک کردم،در اومدم و به سمت جایی که میخواستم با استفاده از اون به جای بالایی برسم قدم برداشتم،ریخت و قیافم معلوم بود بچه پولدارم و همه نگاهم میکردن،از یه جهت بابت نگاه های حسرت آمیزشون خوشم می اومد از یطرفم باز همون موضوع که چیزی از خودم ندارم
ناراحتم میکرد،در این کشمکش درونم حواسم از بیرون پرت شد و برخورد کردم با یه جوون ریشی که هم سن و سال خودم بود،ته چهره اش برام آشنا بود،هر دو معذرت خواهی کردیم و رفتم،اما تو ذهنم زد اون چرا معذرت خواهی کرد؟؟؟
بی خیال شدم و پله ها رو بالا رفتم
ادامه دارد.....
✍ط،تقوی
@andaki_tamol