چطور باید گفت؟
چطور باید در شهر داد زد تا فریادم بپیچد؟ چطور باید با بغض سعی کنم صدای سید مرتضی را جار بزنم که "چه میجویی انسان؟عشق اینجاست." و بعد درون حرف خود هم شک میکنم!
شاید عشق اینجاست. و البته این شاید که میگویم از دل شکاک من است. اهل یقین چیز دیگر میگویند آنها مطمئنند عشق در آنسوی فکه و بیابان ریز دانههای ساحل سید مرتضی، همان نوا را دارد. خوب میدانند که انسان آمده تا با هر نفسش حیات را فتح کند و با نفس دیگر فتح را روایت
آری! شاید هیچ گاه نتوانم در شهر فریاد بزنم که من بر فراز فکه، تمام افقهای بودن را یافتم و نگاهم در نگاه «آنجا» گره خورد. طولانی به غروب و شامش نگاه کردم. با اشک درون خاک پای عاشقان فرو رفتم و با جان دادن از آن بیرون آمدم. اما مگر نه که باید همین باشد؟ مقصود و هدف چیست؟ آنکه در شهری که گویا نفسها مرده اند و شبها صبح نمیشوند، من در این صبح بوی فکه را میدهم
بوی سید مرتضی را
و بوی عشق را
و این طنین با صدای الله اکبر ناشی از برخورد به هدف در گوشم طنین انداز میشود:
چه میجویی انسان
عشق، اینجاست...
#فکه
#حالا_که_اینجایم
https://eitaa.com/Kathetireh