از مردی که صاحب گسترده ترین فروشگاه های زنجیره ای در جهان است پرسیدند:« راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت: من گدا بودم... روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم  و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن بیا با هم معامله ای کنیم. پرسیدم: چه معامله ای؟! گفت: ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند می خرم. گفتم: عجب حرفی می زنید آقا! یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟؟! – بیست پوند چطور است؟ – شوخی می کنید؟! – بر عکس، کاملا جدی می گویم. – جناب! من گدا هستم، اما احمق نیستم. او همچنان قیمت را بالا می برد تا به هزار پوند رسید. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله ی احمقانه راضی نخواهم شد. گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم ، گوش ، مغز و پای خود چه می گویی؟ لابد همه ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهیمیده اید. گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می کنی!! از خودت خجالت نمی کشی؟! گفته ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب آلود من فرود آمد. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه ای را آغاز کنم…»