🌸فی قلوبهم مرض سال ١٣٦٢ اسیر شدم و من را به اردوگاه عنبر بردند. گاهی برای اینکه سرگرم باشیم، شب‌ها داخل آسایشگاه مخفیانه تئاتر بازی می‌کردیم. یک شب حین اجرای تئاتر، یکی از سربازهای عراقی از پشت پنجره ما را دید. تا آمد قفل در را باز کند، به یکی از بچه‌ها گفتم: «برای اینکه ذهن عراقیه رو بپیچونیم تو خودت رو بزن به دل درد!» «بلافاصله صحنه نمایش را به هم زدیم. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد. با توپ و تشر شروع کرد داد و بیداد راه انداخت. از حرف‌هایش متوجه شدیم که می‌گوید: اجتماع بیشتر از پنج نفر در آسایشگاه ممنوعه، چرا شما یک جا جمع شده‌اید؟ رضا شروع کرد به خودش پیچید و گفت: وای دلم ... وای دلم ... سرباز عراقی به ما اشاره کرد که: مشکلش چیه؟ بلد نبودیم به عربی بگوییم دلش درد می‌کند؛ گفتیم: «فی قلوبهم مرض!» سرباز زد زیر خنده و گفت: «فزادهم الله مرضا!» و از آسایشگاه بیرون رفت. @mfdocohe🌸