.
صبح عمرسعد گفته بود کشتهها را جمع کنند.
یک پُشته لاشه روی هم جمع شد.
عمر جلو ایستاد و دیگران به او اقامه کردند، نماز میت و بعد هم سایر آداب و مناسکِ مربوط به تدفین انجام شد و کشتههای لشکر یزید دفن شدند و پیکر شهدا همانطور رها باقی ماند.
بعد شترهای بی جهاز آوردند تا اسیرهایی که از قبیلهی پیغمبر گرفته بودند بر آنها سوار شوند.
اسیرها حدود هشتاد زن و بچهی لطمه خورده و مصیبتزده بودند.
اینها تا آن موقع روی شتر بیجهاز ننشسته بودند، تا آن وقت بدونِ کمک مَردهایشان سوار مرکب نشده بودند، تا آن روز جلوی چشمِ دهها حرامی از کولِ شتر بالا نرفته بودند.
حالا همهی این تجربهنکردهها را باید در کمتر از ساعتی میچشیدند، فرصت نبود متحیر بایستند و تماشا کنند که اگر اینطور میشد به ضرب شلاق پاسخ میگرفتند!
و خب اینجا باز این زینب است که باید این همه را به جان بخرد.
باید در مهلتِ تعیین شده از جانب ابنسعد، زنها و بچهها را روی شترها بنشاند.
باید مراقبت کند آن بانوی باردارِ حرم آسیب نبیند، آن دخترکانِ خردسالِ حرم از وحشت قالب تهی نکنند، آن مهرویانِ همیشه در پرده از شرم جان ندهند، آن نازپروردههای شترِ بیمحملندیده از بالا زمین نیفتند...
باید نفر به نفرشان را تسکین بدهد، در آغوش بکشد، ببوسد و دلداریشان بدهد و کمک کند بر مرکب بنشینند و حواسش باشد که اگر شلاقی حواله شد خودش را سپر کند، خودش را بیهوا جلوی تمام کتکها بیندازد که یک وقت کسی بیهوا کتک نخورد! و همهی اینها را تند و بیوقفه به انجام برساند که مبادا طولانی شدنِ کار بهانه دست آن نامردها بدهد و باز هتاکی کنند...
اما سختیِ کار اینها نبود.
حتی تشنگیِ جانکاهی که به جانش نشسته بود، هم نبود.
زینب از عهدهی همهی اینها برآمده بود.
چیزی که داشت جان زینب را میگرفت، دل کندن از پیکرِ داخلِ گودال بود!
زینب هر نفر را که بر مرکب نشاند بیدرنگ صورتش را سمت گودال برگرداند، یک نظر سمت برادر انداخت و بعد کارش را ادامه داد...
با احتسابِ عددِ زنها و بچهها، زینب چیزی حدود هشتاد بار نگاهش را سمت گودال چرخانده بود و هر بار بخشی از جانش کاسته بود...
آنقدر این دل کندن بر زینب گران آمده بود که وقتی کاروان را حرکت دادند یکباره زینب خودش را داخل گودال انداخته بود و هراسان نیزه شکستهها را کنار زده بود و سمت آن صدای آشنا که میگفت: "اُخیَّ اِلیَّ اِلیَّ" شتاب گرفته بود...
از یک جایی به بعد زینب دیگر نه صدایی شنیده بود و نه چشمهایشش چیزی دیده بود و نه حتی بدنش ضرب شلاقها را حس کرده بود، زینب خودش را روی پیکر برادر انداخته بود و انگار که دنیا همانجا تمام شده بود، هر چه زینب را میزدند زینب از پیکر جدا نمیشد، ضرب شلاقها درد داشت اما برای زینب از درد دل کندن از حسین بیشتر نبود...
اگر اباعبدالله
دنیای بعد از خودش را به زینب نسپرده بود زینب هرگز از گودال بیرون نمیرفت، آنقدر همانجا میماند و آنقدر شلاق میخورد تا جان بدهد....
لیک، زینب باید خودش را از گودال میکَند، همهی آن هشتاد زن و بچه، جانشان به بودنِ زینب بند بود و این سختترین چیزی بود که به زینب سپرده بود...
زینب باید میرفت وگرنه دنیا همانجا توی گودال برای همیشه تمام میشد....
✍
ملیحه سادات مهدوی
جهت کمک به تأمین هزینهی اطعامِ زائرانِ امام رضا جان👈
اینجا را ملاحظه بفرمایید. 🙏
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
.