گفت شاعر که: بی‌قرار از عشق به «نجف»، لا یمکن الفرار از عشق به لب بسته این ترانه آهسته تا رسیدم سوی آستانه آهسته سرم آمد به سجده، گونه به خاک تا دهد بار، خواجه افلاک گوشهٔ صحنِ خلوتی به سکوت بنشستم برابر ملکوت گنبد آن‌گاه دل‌ربایی کرد گُل‌دَسِه، دیده را هوایی کرد سر روی زانو و رها گشتم فارغ از کل ماجرا گشتم... ای بزرگْ آستان، پدر! پسرم دست لطفی بکش به روی سرم بی‌پناه آمدم، پناهم باش لحظه‌ای هم‌نشین آهم باش چه بگویم از این زمان دو رو نارفیقانِ این جهان دو رو دلم از درد، پیچ در پیچ است کار دنیا به یکسره هیچ است بگذریم ای پدر، تو والایی نه سزاوار شِکوهٔ مایی آستانت چقدر پابرجاست عرش گویی که در برابر ماست... به حرم رفتم آه، غوغایی است این حرم نیست، بل‌که دریایی است موج در موج و ملتهب دریا بی‌کران است و منشعب دریا... گفت: حاجتت؟ فروماندم به تحیر ز گفتگو ماندم... دل گشودم که خود چه خواهد داد کاش این لحظه قلب را بگشاد... اندکی گذشت تا که درون این‌چنین فکند سوی برون: تو سُروری به کام اهل قبور تو غنایی برای کل فقیر تو لباس غریبِ عریانی تو برای مریض، درمانی سوء حالم، تو حسن حال، نما فارغ از خیلِ قیل و قال، نما دل «تنها» تو را فقط خواهد نود آید، همین‌که آید صد ۱۳۹۵/۱۱/۲۰ @aqlemonavar