نشست روتخت یهو از عقب خودشو پرت کرد رو تخت و به سقف نگاه کرد از گوشه چشمش اشک اومد ولی سکوت کرده بود، چشمش دوخته شده بود به سقف یهو گفت:خستم! خسته تر از اون چیزی که فکر میکنی دلم میخواد ازهمین پنجره خودمو پرت کنم پایین اما میدونی میترسم نمیرم، بعضی وقتا حس میکنم حتی مرگم منو نمیخواد:)