🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃رمان باغ رز🍂 چشمان مشکی قشنگ و مغرورش را به آینه دوخت. حتی از داخل آینه هم شیکی "خونه زندگی" کاملا به چشم می خورد. رعنا، تازه عروس جوان با بی رمقی حتی جواب باغبان را که از داخل باغ و از راه دور به گوش میرسید نداد. باغبان که انگار داشت با خودش زمزمه می کرد؛ گفت: "خانم هر چه آقای دکتر دستور دادند انجام شد من دیگه با اجازه تون مرخص شم." و بدون آنکه منتظر جواب شود؛ آرام وسایلش را جمع و جور کرد و رفت. رعنا با خودش زمزمه کرد: "من کجا و اینجا کجا" و در حالیکه به آینه خیره شده بود انگار دروازه خاطرات به رویش باز شد و در عالم خیال رفت به خانه ساده و باصفای پدری... مادرش در حالیکه داشت قند خرد میکرد رو به رعنا کرد و گفت: _دختر آخه مگه محسن چشه؟ که تو میگی نه! پسرخاله ت هم که هست. همه جوره مرد زندگیه. کار و کاسبی هم داره. اتوبوس داره و خوب پول در میاره خاله زری هم که گفته براش خونه میسازه. دیگه چی می خوای؟ رعنا در حالیکه روسری سورمه ای شیکش را روی سرش مرتب میکرد گفت: _خوشم نمیاد عین برادرم می مونه. چقدر اصرار میکنید آخه؟ من باید به دلم بشینه یا نه؟! تازه مگه ندیدی چیجوری دولپی گوجه های تو خورش را می خورد. اه اه چندشم شد. نمی خوام همچین آدمی رو خب مادر در حالیکه از حرصش قندها را محکم تر خرد میکرد گفت: _ای بابا! گوجه خوردن هم شد ایراد؟ بگیر بشین دو دقیقه ببینم حرفت چیه. تو هم که همیشه ی خدا در حال بیرون رفتن با مریم هستی. هر روز هر روز شال و کلاه میکنید میرید بیرون که چی؟! مگه تو صاحب نداری؟! مگه نمیدونی بابات حساسه؟! مردم از بس از دست شماها حرص و جوش خوردم نمی ری سر خونه زندگیت که من راحت شم. رعنا در حالیکه نگاه رضایت آمیزی در آینه به خودش می انداخت، مهر تایید نهایی را هم به خود داد و برعکس مادر با لحن شاد که کمی غرولند قاطیش بود گفت: _خب چیکار کنم. صبح تا غروب بشینم ور دل شما غمباد بگیرم؟ خوبه که شما انقدر مریم رو دوست دارید و قبولش دارید. در ضمن، بله گوجه خوردن برای من مهمه. با اینکه میدونه مامانش از من خواستگاری کرده و من روبه روش نشستم بازم بی تفاوت و بی احساس عین چی سرشو انداخته پایین و بی خیال می لومبونه! من مرد فهمیده می خوام. نه از این آدمای بی مغز بی فکر! در ضمن همچین میگی ور دلت موندم که یکی ندونه فکر میکنه پیر شدم. خوبه هفده سالم بیشتر نیست... مادر جواب داد: چه بی چشم و رو هم شده! مرد فهمیده می خوام ! چه حرفا. محسن لب تر کنه هر کیو بخواد دودستی بهش میدن حالا تو هی ناز بیجا بکن... رعنا در حالیکه کفشهایش را می پوشید به یاد نگاه جدی و جذاب علیرضا ناخوداگاه قدم هایش را تندتر کرد. در بهار جوانی تمام وجودش از گرمای این عشق داغ می سوخت... 🍂رمان باغ رز🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 🛑 این رمان و تاثیرگذار نوشته هست که سرگذشت واقعی افراد به قلم توانای نویسنده به رشته تحریر در آمده است. 💕برای وارد شدن به کانال رمان باغ رز کیلیک کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4002086992C4446ff2ae7 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃